#خیانتکار_عاشق_پارت_148
لبخندی زدم و گفتم:
_معلومه که می تونم، کمک های اولیه رو که از برم، می مونه چند تا کار دیگه و آزمون اطلاعات...
پرید میون حرفم و گفت:
_منظورم اینه که نباید بیای.
جاخوردم و با تعجب پرسیدم_چرا؟ من کلی روش کار کردم؛ چرا نیام؟
پوزخندی زد و جدی تر گفت:
_چرا بیای؟
_منظورت چیه؟
_گفتم چرا بیای؟ فکر کردی ماموریت نظامی چجوریه؟ تو جاسوسیه قاچاقچیا و دلال های داخلی و نمی کنی؛ میری آلمان توی ارتش یه جای کاملا نظامی و مردونه؛ می دونی تدابیر امنیتیش چقدر زیاده؟
می دونی اگه حتی اسم افسر ها رو هم بگی چی سرت میاد؟
ارتش عراق یا فلسطین و سوریه نمیری؛ میری آلمان یه کشور قدرتمند که همه جاش نظامیه بگن بمیر باید بمیری، حتی اگه جاسوس نباشی... اگه گیر بیوفتی اعدام می شی
راست می گفت اما من این چیز ها رو می دونستم و می خواستم بیام
با این حال اخم کردم و گفتم_خودم می دونم.
_می دونی و می خوای همچین غلطی کنی؟
_آره می دونم؛ من نرم یکی دیگه میره، بزار من این ماموریت رو انجام بدم.
_این ماموریت کاره تو نیست؛ بشین و همینجا یه پلیس خوب باش، دزدا رو بگیر و به حفظ امنیت کمک کن.
ّ_چرا؟ چون تو می گی؟
من بزرگ شدم. دیگه اون دختره هجده ساله نیستم که از تو جوب درم آوردی!
تهدید آمیز انگشتشو جلو چشمم گرفت و گفت:
_این ماموریتا به درد توی پاستوریزه نمی خوره!
سره اون مرتیکه یه ماه نعشه افتادی، حواست نباشه هزار تا بلا سره جسم و روحت میاد.
این ماموریتا رو بزار برای کسایی که توانایی بیشتری دارن.
هضم حرفاش برام سخت بود.
اون فکر می کرد اون جا من از همه ی خط قرمزام می گذرم؟
_چون بلد نیستم بدون دروغ توجه کسی رو جلب کنم؟
romangram.com | @romangram_com