#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_1

مقدمه



عادي ميشه!

عادت ميکني!

به همه چيز؛

به نبودنا،

عوض شدنا،

جايِ خاليا،

نخنديدنا،

نخوابيدنا...

ولي مهم اينه چه جور عادت ميکني...

عادت ميکني بعد از هزار باري که صداش زدي و بعد يادت افتاده که ديگه نيست تا جوابتو بده...

عادت ميکني بعد از دوستت دارمي که گفتي و بغض کردي از اينکه از لباش دوستت دارم در نيومده مثلِ قبل...

عادت ميکني به صندلي خالي رو به روت،

به شب بخير نشنيدن،

به فاصله بين انگشتات که خاليه...

عادت ميکني به درد کردنِ خنده هات،

به يادِ حرفاش افتادن وسطِ گريه و کشيده شدنِ لبات و بيشتر شدنِ اشکات...

عادت ميکني به تا صبح زل زدن به سقف و

مرور کردنِ همه چيز از اول و نفهميدن اينکه چيشد که تهش اينجور شد...

عادت ميکنيم!

ولي به چه قيمتي؟؟



#پارت1

داناي کل(سوم شخص)



به قبرها مي نگرد. بي کسي و سردي گورستان، در نظرش چند برابر مي شود.

با بهت، به تک تک مزارها خيره مي شود. دختران و پسران ناکام. پير و جوان. چقدر بي جان هاي عزيز روي دستش فراوان بود.

فکر ها هجوم آورده بودند. اين که چرا و چگونه پس از مرگ، بدترين و خائن ترين افراد، عزيز و محترم مي شوند.

کجاي اين همه سنگلاخ و سوال و جواب بود؟ چرا جايگاهش را نمي فهميد. چرا کسي او را نمي فهميد. چقدر گله داشت! چقدر بهت! چقدر نا آرامي!

هيچ کس به فکرش نبود! براي ديگران، چشم هاي خيانت ديده اش، کمترين اهميت را دارا بود!

کمي دور تر، يلدا هم بود! دوست و همراز. شايد... شايد که نه! حتما نزديک تر از خواهر!


romangram.com | @romangraam