#گناهکاران_ابدی
#گناهکاران_ابدی_پارت_147

با غرغر رومو ازش گرفتمو گفتم:

_منکه میدونم آتا با این جمله که این دختره هنوز بزرگ نشده تماسو قطع کرده بابا من میخوام به چشم آتا و بابا بزرگ معلوم باشم که درخواست ماشین از بابا کنم عه:/

آنیدا تک خنده ای کردو سری به نشونه تاسف تکون داد سرمو چرخوندم با دیدن ویهان که با دستای مشت شده و با خشم به سمت ما میومد حسابی نگران شدم بدون اینکه چشم از ویهان بگیرم آروم دست آنیدارو تکون دادمو گفتم:

_آ...آنی...او...اونجارو

آنیدا به سمتی که خیره شده بودم برگشت با دیدن ویهان پوزخندی زدو روشو خلاف جهت اون کرد سپنتا که معلوم بود دو به شکه نمیدونه چه واکنشی نشون بده با دیدن من اخماشو تو هم کشیدو پشت سر ویهان به سمتمون اومدن

ویهان_به پشه رو بدی میگه من زنبور عسلم قضیه توهه...تو با چه جراتی...

آنیدا به آرومی از روی مبل بلند شد همون لحظه شهاب و کیان هم رسیدن از قیافشون خنده و شیطنت میبارید که باعث میشد هرلحظه بیشتر از قبل کنجکاو بشم ببینم خواهرم چه دسته گلی به آب داده

آنیدا_اوج دلداری من در این خصوص برات اینه که گوهیه که خودت خوردی پس پاش وایسا جناب

ویهان یه قدم به آنیدا نزدیک شد طوریکه چشم تو چشم بهش خیره شد بهشون نزدیک شدم خواستم یکم از هم جداشون کنم که مچم توسط یه نفر گرفته شد به پشت سرم برگشتم با دیدن سپنتا که اخماش تو هم بود یه نگاه به دستش انداختم که مچمو گرفته بود منو کنار خودشو کیان عقب کشید با نگرانی به سمت ویهان و آنیدا برگشتم نمیخواستم دعوا بشه اونم جلوی اینهمه آدم

ویهان_آدما هـر چــقدر تو خالی تر باشن ادعـاشون بیشـــتره شاید به روت نیارم ولی شک نکن جبران میکنم

آنیدا یه قدم دیگه بهش نزدیک تر شد سرد سرشو بالا آوردو بی تفاوت به چشمای ویهان خیره شد آروم دستشو بالا اورد و دستی به یقه ویهان کشید

آنیدا_اونقدر قوی شدم که دیگه هیچ تهدیدی شلم نمیکنه بدخواهای من بزرگترین انگیزه های حرکت من هستن

نگاهم به آرومی به سمت دستای ویهان کشیده شد که حسابی مشت شده بودو به سفیدی میزد لباشو محکم روی هم فشرد سرشو بالا آورد به اطراف نیم نگاهی کرد بعد به سمت آنیدا برگشت یکهو یه دستشو بالا آورد که باعث شد وحشت زده بخوام سریع به سمتشون برم که دیدم دستش روی کمر خواهرم نشست و محکم به خودش چسبوند این رفتار ویهان باعث تعجب هممون شد حتی آنیدا هم از روی شوک دستاش روی قفسه سینه ویهان نشست و با تعجب سرشو بالا آورد

ویهان_تکون نخور...هیچی نگو

فشار دست سپنتا دور مچم محکمتر شد که باعث شد به سمتش برگردم دیدم با عصبانیت به یه گوشه نگاه میکنه به اون سمت برگشتم با دیدن تیدا و یه پسر دیگه که کنار دستش بود حسابی جا خوردم

_استاد

سپنتا به سمتم برگشت اما چشماش عصبانیت قبلو نداشت فقط سرد نگاهی بهم انداخت با زاری به دستم اشاره زدمو گفتم:

_داره میشکنه


romangram.com | @romangraam