#غرور_شیشه_ای_پارت_94

-می دونم بابا جون . شما نگران نباشید .

مریم خانم کیکی به سوی او گرفت و گفت :این ها رو ببر برای خانم و اقا و زود برگرد به امید خدا خوشبختی دوباره اومده سراغت

سودابه بشقاب کیک را برداشت و به سوی خانه انها برد . قبل از این که وارد سالن شود . صدای خشمگین آقای افشار را شنید که او را از کاری نهی می کرد .

خانم و اقا رویشان به سمت افشین بود و او را نمی دیدند . افشین هم در مبل فرو رفته بود .

-ولی مادر من سودابه رو دوست دارم و می خوام با اون ازدواج کنم .

-پس پریسا چی میشه ؟ ما به اونها قول دادیم .

-من که چند با گفتم اونو نمی خوام . مادر پدر خواهش می کنم من اونو دوست دارم و او هم به من علاقه داره .

آقای افشا گفت :ولی این که نمیشه . جواب مردمو چی بدیم . اون یک زن بیوه است قبلا یک بار ازدواج کرده

-اخه پدر من .شما که اهل این حرف ها نبودید . اون روزی که منو آوردید به این خونه به عنوان فرزندتون پذیرفتید نگفتید که پدر و مادرش کی هستند . و حرف مردم براتون مهم نبود . حالا هم این کارو کنید . اون روز که توی روی فامیل ایستادید و منو نگه داشتید . حالا هم پشتم رو خالی نکنید من نمی خوام بین شما ها یکی رو انتخاب کنم . من همتونو با هم می خوام .

سودابه احساس سرمای شدیدی کرد . یعنی افشین فرزند واقعی انها نبود . نه این امکان نداره

صدای افتادن بشقاب فضای سالن را اشغال کرد . او را به خود اورد و خانواده افشار هم متوجه سودابه شدند . سودابه با افشین نگاهی کرد و افشین او را دید که مات به انها خیره شده و فهمید که تمام حرف های انها را فهمیده . به سوی او گام برداشت و سودابه از سالن خارج شد . و در حالی که گریه می کرد به طرف باغ دوید .

افشین به دنبالش رفت و او را در کنار همان سنگ پیدا کرد .

romangram.com | @romangram_com