#غرور_شیشه_ای_پارت_82

-چی ؟ می دونستید و از من خواستید دوباره به یادش ون بیارم ؟

-اون روزی که از بیمارستان مرخص شدی ماجرا رو از مادرت پرسیدم و او هم همه چیز ها رو بهم گفت . اما جزئیات رو نمی دونستم . می خواستم بدونم چرا زندگی تو راحت ول کردی ؟ می خواستم مطمئن بشم که دوستش نداری . و حالا هم مطمئن شدم و می تونم به عشقم اعتراف کنم . سودابه . عزیزم . دوستت دارم . ایا حاضری با من ازدواج کنی ؟

سودابه می خواست جواب بدهد که افشین انگشت روی لب های او گذاشت و گفت :نه الان چیزی نگو دوست دارم فکر کنی و با اطمینان جوابم رو بدی که اگه قبول کنی دیگه راه برگشت نداری

سودابه هم سکوت کرد و در آرامش به خانه رفتند . موقع پیاده شدن از ماشین دوباره برگشت و به او نگاه کرد . افشین که تردید را در نگاهش دید گفت :میدونم که باور حرفه ایم برات سخته . اما بدون من با تمام وجودم گفتم که دوستت دارم و احساس می کنم که تو هم همون احساس رو داری . و منتظرم که از زبونت بشنوم و برای شنیدنش صبر می کنم / حالا هم برو استراحت کن و بدون قلبی است که به خاطر تو می تپه .

سودابه رفت و افشین دستی برایش تکان داد و به خانه رفت.



تمام شب به افشین فکر می کرد به سراغ گیتار ش رفت . صدای ساز افشین را به کنار پنجره کشاند . او هم نمی توانست بخوابد و نزدیک صبح بود که هر دو به خواب رفتند . با تکان های مادر چشم باز کرد :سودابه جان . بیدار شو دخترم دیرت شد

با شتاب از جا بلند شد . به ساعت نگاه کرد . سریع لباس پوشید و در همان حال غر زد :باز هم به کلاس افشین دیر می رسم

از مادر خداحافظی کرد و دوان دوان به سوی بیرون رفت .جلوی در که رسید در کمال تعجب افشین را دید که به ماشین تکیه داده و در انتظار اوست . جلو رفت و سر به زیر ارام سلام کرد .

افشین گفت :سلام عزیزم . صبحت بخیر باشه

در ماشین را باز کرد .

-از امروز با هم میریم دانشگاه و بر می گردیم .

romangram.com | @romangram_com