#غرور_شیشه_ای_پارت_80
سودابه از رفتار او متعجب بود و نگاهش با نگاه پر از مهر افشین تلاقی کرد و گفت :شما مطمئن هستید که می خواهید بدونید ولی اخه گذشته من به چه درد شما می خوره ؟
افشین گفت :خیلی به درد می خوره . اما دلیلش و بعدا می گم . حالا نمی تونم اول بگو تا من هم ربطش رو بگم
سودابه گفت :بعد از چند سال دوری از روستا برای عروسی به اون جا رفتیم . خواهر احمد منو پسندید و برای برادرش انتخاب کرد . من هم سنی نداشتم . شانزده سالم بود . از این که پدر و مادر تو خونه دیگران کار می کردند ناراحت بودم و همین موضوع باعث شد به خواستگاری اونا جواب مثبت بدم . اگر من می رفتم زحمت خانواده ام کمتر می شد . شرط گذاشتم که درسم را بخونم . اون هم موافقت کرد . بعد از ازدواج با احمد زندگیم خوب بود اما چه خوبی . نه علاقه ای نه عشقی . . ما با عشق ازدواج نکرده بودیم . هر دومون به نوعی مجبور بودیم . من به خاطر پدر و مادرم و اون هم به خاطر اصرار دیگران . ولی کم کم به او علاقمند شدم چون همسرم بود . و باید تمام عمرم با اون سر می کردم . اما اون برعکس روز به روز از من دوری می کرد . نه علاقه نشان می داد نه محبتی بروز می داد . درسم رو هم می خوندم تا این که در دانشگاه قبول شدم . دیگه اخلاق احمد تغییر کرده بود . بهانه جویی می کرد . گاهی پا فراتر می گذاشت و دست روی من بلند می کرد ولی باز هم تحمل می کردم . بهانه گیری های احمد تمامی نداشت به خصوص این اواخر خدمتکار بودن پدر و مادرم را به رخم می کشید . و منو بچه حمّال می خواند . باز هم تحمل کردم . خوشی قبولی دانشگاه زیاد طول نکشید . چون محل کار احمد نزدیک دانشگاه بود تصمیم گرفتم به اون جا برم و با هم برگردیم خونه .هنوز چند قدم با اون جا فاصله داشتم که در جا میخکوب شدم . احمد با یک خانم از اداره بیرون امد . گفتم شاید هم کارش باشد ولی وقتی نزدیک تر شدم دیدم که احمد دست اونو محکم گرفته و یک دستش هم دور کمرش حلقه کرده . یک باره قلبم اتش گرفت هفت سال با او زندگی کردم اما اون یک بار هم این طوری با من رفتار نکرده بود باور نمی شد که به من خیانت کرده باشه . سریع به خانه رفتم و ساکم رو جمع کردم و بعد به انتظارش نشستم و تا این که اومد .
گفتم :امروز امدم اداره دنبالت تا باهم بیایم خونه
ترس در چهره اش پیدا شد و گفت :اومدی اونجا ؟ پس چرا من ندیدمت
-ولی من دیدمت
رنگش به سفیدی زد و گفت :منو دیدی؟ کجا ؟
با خونسردی گفتم :جلوی اداره با اون خانم . فکر نمی کردم این قدر بد سلیقه باشی ؟
با خشم نگاهم کرد و گفت :کارمو راحت کردی . می خواستم زودتر بهت بگم ولی فرصت نشد . اون زن اسمش میترا است . قراره به زودی زنم بشه
با فریاد گفتم :هرزه ی کثیف من زن تم . پس من چی ؟
با خونسردی گفت :تو هیچی . من از اول هم تو رو نمی خواستم . به اجبار خواهر با تو ازدواج کردم میل خودته اگه میتونی تحمل کنی بمون و اگه نه برو . میترا بیشتر به دردم می خوره . اون هم زیبا ست و هم پول داره .ولی تو چی داری فقط یک پدر و مادر حمال
این حرفش قلبم را سوزوند . بلند شدم و کنارش رفتم و تمام قدر تم زدم توی گوشش و گفتم :تو پست ترین ادم روی زمینی
romangram.com | @romangram_com