#غرور_شیشه_ای_پارت_58

-تو درست می گی من یک خدمتکارم . ولی به کارم افتخار می کنم و هیچ شرمی هم ندارم و تو هم هر طوری که دوست داری فکر کن . اما بدون وضع به همین صورت نمی مونه . و این دنیا در حال چرخید نه . یک روز به نفع شما می چرخه و یک روزی به نفع ما . در ضمن من اصلا به کوته فکری یک عده ادم تازه به دوران رسیده اهمیت نمیدم .

افشین که شاهد این گفتگو بود جلوتر امد و خطاب به دختر خاله اش گفت :فتانه جان . سودابه خانم درست می گه . درسته که این جا کرا می کنند اما باید بگم که ایشون از نظر اخلاق در سطح عالی هستند و من متاسفم از این که شما به جای این که از این خوبی ها استفاده کنید با او رابطه دوستانه داشته باشید فقط به خاطر این که وضعش از نظر مالی خوب نیست با او این گونه رفتار می کنید ؟

فتانه با عشوه گفت :حالا خوبه افشین خان . خودت هم جزء ما هستی .

-بله کاملا درسته . ابتدا من هم مثل شما فکر می کردم اما جریانات این چند ماه اخیر منو نسبت به اطرافم بازتر کرد و متوجه شدم پول همه چیز نیست و این شخصیت افراد است که مهمه و حالا از این که می بینم افراد مثل شما شخصی رو فقط به خاطر پول مورد تمسخر قرار مدن احساس تاسف می کنم و ازاین که از طبقه شما هستم احساس شرم می کنم .

سودابه گفت :حرف های شما درست ه. ولی شما هم این حرفها رو از شکم سیری می زنید . اما هنوز ندیدید افرادی را که در بدترین جای ممکن زندگی می کنند ولی حاضر نیستند که عزت و غرور شان له شود و حاضرند گرسنه بخوابند اما غرور شان حفظ بشه . البته من عمل این انسان ها رو تایید نمی کنم چون نگه داشتی غرور باعث تباهی می شود . من در کنار پدر و مادرم شاد و سر حالم و احساس غرور می کنم . و این حرفها نمی تونه باعث بشه که من از ساختن اینده ای بهتر منصرف کنه . خر سندم از اینکه مثل شما پول و ثروت منو از خدای خودم دور نکرده حالا هم با اجازت ون کار دارم و باید برم .

رفت و انها را در بهت و حیرت باقی گذاشت و فتانه که از او ناراحت شده بود . گفت :دختره گدا . از گشنگی داره می میره . اون وقت برای من سخنرانی می کنه . اگه این ها رو نگه چی بگه ؟ معلوم نیست دور از چشم دیگران چه غلطی می کنه بعد هم میاد این جا برا یمن اظهار فضل میکنه .

افشین با خشم گفت :فتانه اگر یک بار دیگر به او توهین کنی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی .

-خوبه حالا توهم . خوبه خدمتکار خو نتونه . و طرفداری شو می کنی اگر نه .

افشین با خشم گفت :فتانه بس می کنی یا این که ..

با سرعت از ان جا دور شد . به حرف های سودابه فکر میکرد و به عمق خوبی درونش پی برد و بیش از پیش شیفته اش شد . در این افکار بود که با صدای سودابه به خود امد . که لیوان شربت را به طرفش گرفته بود گفت :بفرمایید میل کنید تا اعصابتون اروم بشه .

افشین گفت :متشکرم . اما خودت بیشتر به این نیاز داری .

سودابه سرش را بلند کرد تا چیزی بگوید که نگاهش به نگاه او افتاد و زبانش بند امد و احساس داغی کرد . دوباره سرش را پایین انداخت و به سرعت از افشین دور شد .

romangram.com | @romangram_com