#غرور_شیشه_ای_پارت_108
افشین با دو دستش روی پایش زد و گفت :حالا کاری با تو داشتم
-خوب حاضرم بگو
-گفتنی نیست دادنیه
سودابه با تردید گفت :دادنیه ؟
-بله
تازه متوجه سکوت باغ شد . دچار تردید شد و ترسید . گفت :نکنه همه این ها راهی بوده تا منو به این بکشونه ..؟ اه خدای من ؟
ناخودآگاه از او فاصله گرفت . افشین متوجه ترس او شد . و خندید و گفت :تو دیگه کی هستی . اخه مگه ادم از نامزدش هم میترسه .تو چی فکر کردی ؟ بیا بنشین کنارم منظورم اون فکرهایی که توی سرخوشگلت هست نبود . این بود که می خوام به تو بدم
سودابه ار ترس بی موردش لبخند زد و گفت :چرا از همون اول نگفتی ؟
افشین نگاه عمیقی به او انداخت و گفت :تو هنوز به من و کارهام مشکوکی ؟
-معذرت می خوام افشین . واقعیتش من بعد از ماجرای احمد نتوانستم با خودم کنار بیام که .. که به کسی اطمینان کنم . باور کن گاهی به خودم هم شک می کنم
-باشه قبوله . این دفعه رو به دل نمی گیرم . اما بار اخری باشه که به من شک کردی . اخه دختر . من اگه نقشه ای برات داشتم که مرض نداشتم بیام خواستگاری
سودابه قبول کرد .
romangram.com | @romangram_com