#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_61

زمانی ذهنم شروع به تحلیل یافته‌هایش کرد که دو نگهبان از دیدم خارج شدند.

با ناباوری به روبه رویم خیره مانده بودم،در اتاق ادوین بازمانده بود و من میتوانستم پیکر او را از این فاصله در تاریکی اتاقش تشخیص دهم.

او به بیرون از پنجره‌ی غول پیکر اتاقش به بیرون نگاه میکرد بنابراین من نمیتوانستم صورتش راببینم.

شاید من می مردم اما مهم نبود اگر حرف هایم را نمیزدم،لحظه‌ای دیگر نیز دوام نمی آوردم.

طول راهرو را با بی رمقی طی کردم،بدون اینکه در بزنم وارد اتاقش شدم.

او هم چنان به بیرون نگاه میکرد.

حدس میزدم که شوکه شده‌ام،چون حتی قطره اشکی نیز از چشمانم سرازیر نشده بود.

آرام زمزمه کردم:

+ چرا؟


romangram.com | @romangram_com