#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_57

ماریا سرش را بلند کرد و نگاهش را به صورت آیان دوخت.

+من هیچوقت نمیخواستم اینجا باشم،باور میکنی؟

ـ باور میکنم.

+نمیدونم چی باعث شد من اینجا بیام یا به تعبیری اینجا آورده بشم،اما فکر میکنم کار سرنوشت بوده چیزی که خیلی وقت پیش برای من نوشته شده و الان در حال اجرای آن هستم.

میتونم یک سؤال ازت بپرسم؟

ـبگو

+ تو چندسالته آیان؟

هنگامی که ماریا این را پرسید،لبخند تلخی روی لب های آیان نشست.

سکوت ادامه پیدا کرد اما گمان میشد که هیچ کدام از آنها قصد نداشتند که این سکوت را بشکنند.


romangram.com | @romangram_com