#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_45
- اره منو ببخش ولي من هنوز به فرصت احتياج دارم تا اونو فراموش كنم
- تا كي؟من منتظرت مي مونم
- نه تو نبايد منتظر باشي تو بايد به زندگيت برسي من خيلي وقته دارم فراموشش مي كنم ولي....هر روز كه مي گذره بيشتر از قبل مي خوامش
- اون مي دونه؟
- اره ولي فكر مي كنه.......... يك دفعه ساكت شدم اينا كه نمي دونستند من با محمد بودم
- چرا ادامه نمي دي؟
- هيچ چيز مهمي نبود فراموشش كن
اون روز زياد با اون حرف زدم وازش خواستم به فكر زندگي خودش باشه و منو را فراموش كنه او هم قول داد تا تمام سعيش را بكنه نمي دونم راست راستكي بود يا دروغي ولي قولش براي من اهميت داشت .
از اون روز به بعد ديگه كمتر همديگر رو مي ديديم حتي ديگه براي شكار هم نمي رفتيم .فقط مواقعي كه براي موضوعي كنار هم جمع مي شديم مي ديدمش وگرنه ديگر زياد به خونه ي هم رفت و آمد نمي كرديم .
تقريبا دو ماه بعد بود كه يك روز براي رفتن به بهداري از خونه خارج شدم .اون روز من شيفت عصر بودم و بايد ساعت 7 اونجا مي بودم ساعت 5 بود كه از سر بيكاري از خونه اومدم بيرون تا كمي كنار رود خونه بشينم و روحم را تازه كنم .تازه نشسته بودم كه ديدم صدايي از پشت سرم مي آيد .وقتي برگشتم از ديدن كسي كه پشت سرم بود خيلي تعجب كردم چشمانم گرد شده بود با لكنت گفتم:و...وفا تو اينجا.....چي كار...داري؟
romangram.com | @romangraam