#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_13

طناز: دستتون درد نکنه داریم میریم بهشت زهرا

ارام:باشه پس اونجا میبینمت رفتیم بهشت زهرا وقتی جنازه ی بابامو تا خاک کنن زود رفتم جلود نه نمیزارم اون زندس

میخواد باهاتون شوخی کنه بابایی بلند شو دیگه بلند شو ببین دخترت تو دوریت چیشده بلند شو ساما ن و طاها منو گرفته

بودن هم پام گریه میکردن و زن سامان و زن دایی مامان گرفته بودن سعی میکردن که مامان خودشو نزنه دل سنگ هم با

دیدن ما اب میشد که دیدم اراد و ارام اومدن ارام بؽلم کرد که یک دفعه چشمم به اراد افتاد اول داشت با تعجب به عکس

بابا نگاه میکرد و لی بعد اشو به نفرت و کینه داد شاید هم من اینطوری دیدم ولی چرا؟ دیگه نای راه رفتن و حرؾ زدن

نداشتم میخواستن بندم کنن که داد زدم نه ولم کنین منم پیش بابام خاک کنین نمیام بابا نزار منو ببرن نزار که طاها بزور

بلندم کرد لحظه ی اخر چشمای اراد دیدم که داشت با نفرت نگام میکرد و چشمام بسته شد و هیچی نفهمیدم .

"از زبان آراد"

وقتی رسیدم خونه دیدم صدای گریه میاد شدم مثله تو ارام بابا مرد میفهمی بابام مرد داد میزد رفتم دیدم ارامم داره گریه

میکنه ادرس خواست که اون پشت خطی گفت دستتون درد نکه داریم میریم بهشت زهرا بعد هم قطع کرد رفتم خواهرمو

که همه کسم بود تو این دنیا بؽل کردم که داشت گریه میکرد

اراد:چی شده خوشگلم ؟

ارام :داداش بابای طناز مرده اونم مثله من بی پدر شد دلم واسه خودمون و اون طناز بیچاره سوخت گفتم

romangram.com | @romangram_com