#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_52


" اينم چراغ خواب , بخوابم؟"

"بخواب."

يواشكى بلند شدم و يكى از لباس خوابامو كه يه نيم تنه با شلوارك يه وجبى !!! بود رو پوشيدم. مدام تكون ميخوردم تا عليرضا چشمش رو باز كنه كه موفق شدم.

"چته امشب؟ اين چيه پوشيدى؟ "

"لباس خواب."

"آهان."

باز چشماشو بست. حتما داره تلاش ميكنه كه قولش رو نشكنه. (خوشم مياد كه اينطورى تلافى كنم جناب سرگرد)

" عليرضا."

" چيه باز؟"

"من تشنمه"

"خوب برو آب بخور."

" مي ترسم. بيا با هم بريم."

"نميشه تا صبح صبر كنى."

"نه دارم هلاك ميشم."

در حالى كه غرغر مي كرد از رو تخت بلند شد و منم دنبالش راه افتادم:

"شيده زود آبتو بخور"

"گشنم هم شده."

"خوب بخور يه چيزى من برم بخوابم."

در حالى كه بازوش رو گرفته بودم گفتم :"نه ، ميخوايى از ترس پس بيفتم. همين جا باش تا يه تيكه كيك بردارم بخورم."

يه كم همونجا ايستادم كه مثلا دارم دنبال كيك ميگردم با بيحالى گفت :

"چى شد كيك پس؟"


romangram.com | @romangram_com