#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_48


"از اولش هم تو اصرار داشتى."

"ميدونم. مي خواستم تنها باشم و فكر كنم."

"تنهايى نميتونم بذارم جايى برى شيده ,خواهش ميكنم."

" باشه. باشه , تنهايى جايى نميرم. عليرضا چطورى ميخوايى اعتمادمو به خودت جلب كنى؟ نميتونم بهت اعتماد كنم.همش ميترسم يه بازى جديدى برام داشته باشى."

عليرضا كلافه بود چشماش از برق اشك مي درخشيد. جوابى نداد و رفت تو حياط.

نمي خواستم عذابش بدم. خدايا هنوز دوستش داشتم ولى نمي دونستم از عقلم پيروى كنم يا قلبم؟چقدر بده كه هيچ كسو نداشته باشم.

تا شب عليرضا تو حياط بود و منم تو هال بودم و حوصله شام درست كردن هم نداشتم. يعنى اصلا آشپزى بلد نبودم. هر وقت خواستم برم از اكرم خانم ياد بگير م ,

ميگفت : "مادر من حوصله ياد دادن ندارم برو كلاس."

كاش كلاس رفته بودم.

رفتم تو حياط و صداش زدم.

"عليرضا بيا تو گشنمه."

"خوب چكار كنم ؟يه چى درست كن بخور."

"به غير از نيمرو چيز ديگه ايى بلد نيستم..تخم مرغ هم نداريد كه"

لبخندى زد و گفت:

" منو باش فكر كردم با يه كدبانو ازدواج كردم. مگه نگفتى آشپزيت خوبه؟"

راست مي گفت. گفته بودم آشپزيم خوبه فكر نمي كردم به اين زودى باهاش بخوام زندگى كنم ميخواستم برم كلاس.

"مگه كدبانويى تو آشپزيه؟ "

"نيست؟ ولى خوب كم چيزى هم نيست."

با لبخند شيطنت آميز كنارم اومد و گفت:

" تو كه از دروغ بدت ميومد چى شد كه گفتى ؟ منتظر جوابم."

عجب گيرى كرده بودم.


romangram.com | @romangram_com