#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_41

"نميخوايى باش حرف بزنى؟"

"نميتونم فعلا."

"خيلى كلافه هست."

با صداى باز شدن در حرفمون نيمه كاره موند.

همشون با هم بودن شالم رو مرتب كردم و به طرف اتاقم رفتم و در رو بستم. يه كم كه گذشت عليرضا در نزده وارد اتاق شد چشماش پر از عصبانيت و خشم بود نزديكم اومد و گفت :

" مامان چى ميگه؟ چى گفتى به مامان؟ بچه شدى؟"

با بغض گفتم : "اگه بچه نبودم كه گول شما رو نميخودم جناب سرگرد!"

"شيده برات توضيح ميدم هيچ كلكى تو كار نبوده فقط من شغل واقعيم رو بهت نگفتم وگرنه از لحظه اول كه ديدمت عاشقت شدم."

با پوزخندى گفتم : "عشق؟ هيچ اعتقادى به عشق ندارم."

سمانه سراسيمه وارد اتاق شد و گفت :

"مامان حالش بد شده زود بيا"

مامان ناراحتى قلبى داشت استرس هم براش مضر بود. خودم رو گناهكار مي دونستم تصميم گرفتم كارى انجام ندم كه بعدها پشيمون بشم و حسرت بخورم.

سمانه و عليرضا با خشم نگام ميكردن, مامان هم همش ميگفت:

" شيده ميخواد از عليرضا جدا بشه"

و بيقرارى ميكرد .

تحمل نگاهاى سردشون رو نداشتم .

عصر بود همه تو هال نشسته بودن ديدم كه امير تو حياط داره با تلفن حرف ميزنه آروم رفتم تو حياط , برگشت تا منو ديد تلفنش رو تموم كرد خواست بره بيرون كه صداش زدم.

"امير"

" بله"

" ميشه بگيد من چكار كنم؟ يه كم هم منو درك كنيد, بخدا منم داغونم , منم خسته شدم از اين وضع."

" يه كم به خودت و عليرضا فرصت بده, بذار حرفاشو بزنه ببين چى ميگه. كسى نميخواد گولت بزنه بعد فكراتو بكن. هنوز هيچى نشنيدى فورى ميخوايى از مشكلاتت فرار كنى؟ تو زندگى هر كسى مشكل وجود داره حالا هر كسى به يه نحو , ولى مهم حل كردن مشكل هست به بهترين روش ممكن."

اينا رو گفت رو بيرون رفت.

romangram.com | @romangram_com