#عشق_و_یک_غرور_پارت_80

مستاصل گفتم:

-ولی من دیگه نمی تونم ادامه بدم.

بانگاهی دقیق و کنجکاو به من نگریست:

-ببینم نکنه تو کفش ها راحت نیستی؟

شانه هایم را بالا انداختم:

-کمی احساس ناراحتی می کنم ولی کنار کشیدنم به خاطر اونا نیست.قراره تا غروب این جا بموینم. بهتر نیست لحظه ای کوتاه به خودمون استراحت بدیم؟ چون وقت اسکی سیر و کامل رو داریم.

ماندانا سری تکان داد:

-خیلی خوب ، اگه تو این طور میخوای حرفی ندارم. خودت رو به جایگاه استراحت برسون من هم با یک دور زدن خودم رو به تو می رسونم.

باپایان گرفتن سخنش عینکش را دوباره بر چشم گذاشت و سریع دور گرفت. با نگاهم دور شدنش را تعقیب نمودم. خیلی با احتیاط به سمت مکانی که او نشانم داد حرکت کردم. سرم را پایین انداخته و مراقب گام بر داشتنم شدم. سرم را به سرعت بالا اوردم. با مشاهده ی وسام در هیبت اسکی بازان ، لبخندی بر لب آوردم و گفتم:

-شما نمی خواید همانند ماندانا جون به ورزشتون ادامه بدید؟

در همان حال که بازوهایم را با انگشتتان قوی پنجه اش فشرد و گفت:

-اون نباید شما رو تنها رها می کرد. یادم باشه در اسرع وقت به اون این موضوع رو گوشزد کنم.

محتاطانه او را نگریستم و گفتم:

-خوب اون دلش نمی خواست به این زودی استراحت کنه فکر میکنم من کمی نازک نارنجی تشریف دارم.

برای لحظه ای کوتاه بازوهایم را رها کرد تا به کمک کودکی هشت با نه ساله که روی برفها سرخورده و پاهایش را می مالید برود. از صحنه ی دلجویی او به آن پسربچه حیرت نمودم. در همان حال یهو با فریاد گروهی که روی لاستیک پهن و بزرگی خود را سرانده بودند مواجه شدم. آن چنان غیر مترقبه و ناگهانی رخ داد که نتوانستم خودم را از جلوی راهشان کنار بکش. اما دیر شده بود و با ضربه ای که به من وارد شد روی برف به صورت غلتان در آمدم. چند بار روی برفها غلتیدم و همان گیر و دار ناگهان وزنه ای سنگین را روی خودم احساس کردم. برای لحظه ای گذرا به خود اندیشیدم:« لابد قطع نخاع شدم» چون قادر به هیچ حرکتی نبودم فقط در ان حظه متوجه جسم فوق العاده سنگینی شدم. چشمانم را با ناله ای به سختی گشودم با مشاهده وسام که خود را فداکارانه به رویم انداخته بود مات و متحیر شدم. ثانیه ای گذرا نظاره گرد او شدم چشمان مشتاقش را به من دوخته و با نگرانی گفت:

-حالت خوبه؟ جایی از بدنت درد نمیکنه؟

با وجود جسم سنگینش چشمانم را روی هم قرار دادم و گفتم:

-فعلا دردی حس نمی کنم ، هم اینک وجود شماست که نفسم رو به شماره آورده.

گویی به خود آمده باشد جسم سنگین و عضلانی اش را از بدنم بلند کرد. کنارم نشست دستانم را به دست گرفت:

-مطمئنی هیچ جات اسیب ندیده؟


romangram.com | @romangram_com