#عشق_و_یک_غرور_پارت_73

وسام وماندانا متعجب شدم،چون طبق گفته ماندانا او می بایست دو،سه روز آینده برمی گشت ولی حالا او را

روبرویم می دیدم.در سمت عقب را گشود وبا شوق مرا به سوار شدن تشویق نمود.به آرامی روی صندلی جا

گرفتم و با تبسمی ملایم زیر لب گفتم:

-سلام مانداناجون،از دیدنت خوشحالم.

-منم همین طور عزیزم،کارم رو سریع انجام دادم دیشب اومدیم حالا هم با وسام داریم میریم شرکت.

با حیرت به سکوت وسام اندیشیدم.درهمان حال ماندانا رو به وسام گفت:

-چی شده تا دوستم رو دیدی ساکت شدی؟تو که تا همین چند لحظه پیش برام مثل بلبل سخنرانی میکردی!

اوبا چهره ای فکورانه لحظه ای رو به ماندانا نگریست:

-با سکوتم به شما اجازه دادم تا دو دوست صمیمی حسابی حرفاتون رو بزنید.

از طرز سخنش ماندانا باصدا خندید:

-آره،می دونم تا چه حد به من ودوستام اهمیت میدی.

از سخن ماندانا متوجه لحن پر کنایه اش شدم.تقریبا به نزدیک دانشکده رسیده بودیم که با صدایی ملایم وآهسته

روبه ماندانا گفتم:

-لطفا نگه دارید،همین جا پیاده میشم.

ماشین آخرین مدل وسام بانیش ترمزی آهسته بر زمین میخکوب شد.در همان لحظه صدای ظریف وخوش

آهنگ ماندانا مرا متوجه خودش ساخت:

-راستی قرار جمعه آینده یادت نره.

با حالی گیج او را نظاره کردم:

-کدوم قرار ماندانا جون؟

-نه!به همین زودی فراموش کردی؟بابا در مورد سفر یک روزمون به آبعلی میگم.سعی کن بیایی میدونم خیلی


romangram.com | @romangram_com