#عشق_و_یک_غرور_پارت_62
ــ وای خدا رو شکر! بالاخره طلسم شکسته شد. چه طور من هر چه سعی کردم نتونستم بازش کنم!
با نگاهی مشتاق و گیرا به من چشم دوخت و به نرمی گفت:
ــ شاید انگشتان شما از سرما کرخ شده که نتونستین در رو به راحتی باز کنید.
با لبخند سرم را به زیر انداخته و به دستان قرمز و متورمم نگریستم حق با او بود، گفتم:
ــ درسته، ولی این طور هم نمی شه اگه امروز شما به دادم نمی رسیدی معلوم نبود تا کی با این در باید کلنجار می رفتم. باید امروز قفل سازی رو خبر کنم تا یه نگاهی به مغزی قفل بندازه.
با همان چشمان آتشین و گیرا به من نگاهی انداخت و گفت:
ــ فکر بدی نیست، اگه باز هم کمک خواستی روی من حساب کن.
کارت محل کارش رو پیش کشید و به دستم داد و در این موقع با خود فکر کردم:« چه قدر نگاهش گرم و مهربان شده. دیگه از اون خشونت چشماش خبری نیست.» با گرفتن کارت ویزیت او گفتم:
ــ اوه! درست نیست بیش از این باعث دردسرتون بشم. از این که به من لطف دارین از شما ممنونم... چه طور بگم، من با ماندانا در این زمینه راحت ترم مطمئن باشید هر وقت دچار مشکل شدم ماندانا جون رو خبر می کنم.
یک دفعه چهره ی مهربان و چشمان مشتاقش تغییر کرد و با خشونت گفت:
ــ مانی برای بستن قرارداد کاری با پدر به اصفهان رفته احتمالا سفرش چند روزی طول می کشه به هر حال در نبود اون می تونی رو من حساب کنی، در واقع منتی نیست چون من به خواست و خواهش مانیه که قول دادم در نبودش مراقب شما باشم.
حالا به خوبی متوجه تغییر ناگهانی برخوردهای آقا وسام شدم. پس مانی قبل از رفتن سفارشم را به او داده، در نتیجه این خلق نیکو و رفتار محبت آمیزش به سفارشهای خواهرش بر می گردد. آن لحظه متوجه شدم که رابطه وسام و ماندانا بسیار صمیمی و همراه با احترام متقابل بود. لحظه ای گذرا از این که متوجه شدم تغییر روحیه اش به خاطر من نبوده دلگیر شدم. سریع قدم به حیاط گذاشتم و قبل از این که او را دعوت به منزل کنم روبه رویش قرار گرفته و با چشمانم به او خیره شدم و گفتم:
ــ خوب از این که امروز کمکم کردید بسیار متشکرم، امیدوارم دیگه موردی پیش نیاد که بخوام از شما یاری بطلبم.
لحظه ای گذرا برق خشم را در دیدگانش مشاهده کردم با همان حال گفت:
ــ لامصب انگار به چشماش سگ بستن!
و با یک حرکت سریع سری تکان داد و از من فاصله گرفت و سمت ماشینش گام برداشت. وقتی در حیاط را بستم لحظه ای کوتاه پشت در بسته تکیه دادم. با این که رفتار او همیشه همراه با بی اعتنایی یا گستاخی نسبت به من بود ولی در اعماق وجودم حس خوبی نسبت به او داشتم. شانه هایم را بالا انداخته و اندیشیدم:« شاید هم نحوه ی برخوردش با خواهرش من تحت تاثیر قرار داده.»
پله ها را طی کرده و برای مهیا کردن ناهار دست به کار شدم هنوز دست به کار نشده بودم که صدای زنگ در برخاست، با احتیاط گوش هایم را تیز کردم، نمی بایست در را بر روی هر کسی می گشودم.. با ترس اندیشیدم:« خدایا! چه حماقتی کردم که با وسام اون طور تند برخورد نمودم، لااقل الان با یک تماس می تونستم از اون کمک بخوام.» این بار زنگ در پشت سر هم به صدا در آمد. نا امید و هراسان از پله ها سرازیر شدم. پشت در ایستادم و با تردید گفتم:
ــ کیه؟!
در کمال ناباوری صدای خاله مونس رو از پشت درب بسته تشخیص دادم. با ذوق سریع در را گشودم:
ــ سلام مونس خانم! حالتون چه طوره؟
romangram.com | @romangram_com