#عشق_و_یک_غرور_پارت_120

پس از پایان مکالمه دکمه ی پایان را فشردم و با لحنی اطمینان بخش رو به مادر و پدر گفتم:

- اونا تو فرودگاه هستن می رم دنبالشون، اگه کاری با من داشتید تلفن کنید.

پدر با لحنی گرم و مهربان گفت:

- شیواجان، هول نشو با احتیاط رانندگی کن عزیزم. اگه صلاح بدونی من هم باهات بیام.

- نه پدرجون، از این که امروز زودتر خونه اومدین ازتون ممنونم زیاد طول نمی کشه. تا اونا بخوان از هواپیما پیاده شن و وسایل رو تحویل بگیرن من رسیدم.

همان طور که پیش بینی کرده بودم به موقع به فرودگاه رسیدم. خدا را شکر کردم که فرودگاه تقریباً به ما نزدیک بود و در آن وقت روز خیابان ها خلوت. تا به فرودگاه رسیدم با شتاب ماشین را پارک کردم و دسته گلی را که از قبل گرفته بودم به دست گرفتم و به سمت سالن انتظار حرکت کردم. ماندانا با ساکی در دست به اطرافش می نگریست. با سرعت فاصله ی بین خودم و او را طی کردم و با شوق و ذوق فراوان گفتم:

- سلام ماندانا جون! رسیدن به خیر چشم ما رو روشن کردی!

ماندانا از من فاصله گرفت و به سر تا پای من نگاه کرد و گفت:

- وای شیوا جون، چه قدر تو دل برو شدی! احساس می کنم کمی چاق تر از قبل به نظر میایی و یه پَره گوشت زیباترت کرده.

با لبخندی بر لب شانه هایش را فشردم و گفتم:

- عزیزم، چشمای قشنگت همیشه منو زیبا می بینه. در ضمن خانمی! از خودت خبر نداری که خیلی خوشگل تر شدی.

- تو رو خدا نگو شیواجون، با اون همه کار که سرمون ریخته پاک از ریخت و قیافه افتادیم، هرچند کارمون مشکل تر از کارمندامون نیست، ولی از این که مشتری هامون از ما راضی باشن برامون خیلی مهمه.

به چهره ی غمگینش نگاه کردم و با لحنی شوخ گفتم:

- حالا قراره تا کی این جا وایسیم و حرف های نگفتمون رو بزنیم؟

بهتره حرکت کنیم، می دونم خیلی خسته و گرسنه هستی.

- یه لحظه صبر کن تا وسام برسه، اون رفته گمرک تا یه سری کارهای اداری رو انجام بده.

با تکان دادن سر موافقتم را اعلام کردم. همان طور که روی صندلی کنارش نشسته بودم، ناگاه از صدای شاد او به خود آمدم:

- اوناهاش وسام هم اومد.

با دیدن وسام پس از گذشت دو ماه احساس کردم سال هاست او را ندیده ام، قد کشیده و هیکل عضلانی اش را فراموش کرده بودم. چهره ای جذاب و گیرا با چانه ای چهارگوش و مصمم با لبخندی بر لب به سویمان آمد و در جواب سلامم گفت:

- سلام شیواخانم، لطفاً مارو ببخشید که امروز مزاحمت شدیم. (و رو به ماندانا کرد) من به مانی پیشنهاد کردم به جای مزاحمت برای شما توی هتل اقامت داشته باشیم ولی اون نپذیرفت و معتقده شما ناراحت می شید.


romangram.com | @romangram_com