#عشق_و_یک_غرور_پارت_115

-بی خبرنیستم،ازوقتی دانشگاه تعطیل شده هفته ای یک بارتلفنی با هم ارتباط داریم.

با لحن شوخ گفتم:

-ببین توروخدا چه قدرسرخ شدی دختر!انگاراین چندماه جدایی تورو نسبت به من غریبه کرده.حالا به حرفم رسیدی؟خوب شد موضوع آشنایی ات را لااقل به یکی ازافراد خانواده ات عنوان کردی درواقع به ضررت نشد وگرنه تو تعطیلات حسابی ازغم دوری اقا امید لاغرمردنی می شدی.

-اِه شیوا خانم!قرارنبود سربه سرم بگذاری.باشه خانم،نوبت کرکری



خوندن ما هم می رسه.

آن روز به همراه نرگس بیشتر جاهای دیدنی و بازارهای معروف شهر مشهد را از نزدیک مشاهده کردم. صبح روزی که سمت شیراز قصد حرکت کردیم به اتفاق عزیزجون و نرگس برای خداحافظی از آقا امام رضا به صحن مطهرش قدم گذاشتیم، مثل روزهای گذشته حرم از زائرین شهرهای مختلف انباشته بود.

برای آخرین بار شکوه و عظمت روحانی آن مکان دلنشین را نظاره کردم و هر چند موفق نشدم به نزدیک مزار بروم ولی با شور و هیجان از آقا خواستم که دوباره توفیق زیارت را نصیبم گرداند. عزیز با اشک و اندوه فراوان آخرین زیارتش را به اتمام رساند.

رأس ساعت ده صبح به سمت شیراز حرکت کردیم، هنگام وداع با نرگس خیلی سخت و غم انگیز بود او هم کمتر از من ناراحت نبود، با غصه گفت:

- شیوا جون، تو این چند روزه خیلی بهت وابسته شدم، کاش بیشتر کنار ما می موندی.

- خیلی از لطفت ممنونم نرگس جان، الوعده وفا، من به قولم عمل کردم و اومدم؛ حال نوبت توست که به اتفاق خونواده یه سر به شهرمون بزنی. مطمئنم خوشت میاد، البته ما همانند شما میزبان خوبی نیستیم.

از شوخی من خندید و گفت:

- دیگه قرار نبود شکسته نفسی کنی، خودت که دیدی ما هم خیلی طبیعی و صمیمی از شما پذیرایی کردیم.

عزیز با لبخند گرم بر چهره ی مادر نرگس گفت:

- دیگه وقت خداحافظی رسیده صدیقه خانم! هر چه بدی یا مزاحمتی از جانب ما به شما رسید لطفاً به بزرگواری و خانمی خودتون ببخشید.

- این چه حرفیه عزیز خانم! وجود شما برامون نعمت بود، از شما خواهش می کنم اگه یه بار دیگه گذرتون به مشهد افتاد ما رو از دیدارتون بی نصیب نذارید ما که خوشحال می شیم.

پس از بدرقه ی گرم نرگس و خانواده اش برادر بزرگتر نرگس لطف کرد و ما را به فرودگاه رساند و خودش تا دقایق و لحظات آخر در کنار ما ماند و برادرش پا به پای ما در حمل ساک و چمدان به ما کمک کرد. موقع خداحافظی نگاهی به چهره ی پکر نرگس انداختم و با لحنی اطمینان بخش به او گفتم:

- نرگس جان، یه ماه دیگه دوباره هم دیگه رو خواهیم دید. پس بهتره ناراحت نباشی.

به علامت تصدیق سخنانم سری تکان داد و لبخندی محو بر گوشه ی لبانش نشست. در راه برگشت عزیزجون به خواب عمیقی فرو رفت. ولی من ذهنم با یادآوری خاطرات شیرینی که با نرگس گذراندم مشغول بود. وقتی به شیراز رسیدیم با سوارشدن به تاکسی فرودگاه سمت خانه حرکت کردیم. با فشردن زنگ پس از گذشت ثانیه هایی کوتاه مادر و نسیما با چهره ای خندان ما را در آغوش کشیدند. مادر با شادی گفت:

- انشاالله که نائب الزیاره ما هم بودید.


romangram.com | @romangram_com