#عشق_و_یک_غرور_پارت_103





-بله پدر سرآمد فایل و اقوام هستن دست خیرش به همه رسیده چه دوست چه آشنا چه افراد غریبه.

به صبر و بردباری دعوت کرد:آخه دخترم این اتفاقات برای آدم زنده رخ میده ما باید مقاوم باشیم و در برابر مشیت الهی که برامون رقم خورده تسلیم باشیم.تو هم بهتره به جای اشک و آه برای پدرت دعا کنی.

پس از لحظاتی ماندانا که این روزها اشک در چشمان زیبایش جا کرده بود از راه رسید. عزیز شانه های ظریفش را فشرد و او را در آغوش کشید و پس از لحظاتی نشستن و دلداری دادن به ماندانا از آنها خداحافظی کرده و بیمارستان را ترک نمودیم.صبح روز بعد با سر و صدایی که از خانه ی ماندانا شنیده شد سراسیمه به حیاط دویدم و آه از نهادم برخاست.به گفته ی خاله مونس شب قبل آقای داراب پور بزرگ دار فانی را وداع گفت.

فصل9

مراسم خاکسپاری و ترحیم آقای داراب پور بسیار با شکوه برگزار شد به گفته ی اطرافیان اکثر اقوام دور و نزدیکشان به ایران مسافرت کردند.حال ماندانا زار و پریشان بود.چند بار بر روی قبر پدر از حال رفت و سرانجام وسام و کاوه به این نتیجه رسیدند که دنباله ی مراسم را بدون او برگزار کنند.از اینکه ماندانا را اینطور زار و نحیف مقابلم میدیدم بند بند وجودم برایش میتپید.به خوبی میدانستم نیاز یک دختر به پدر بیش از هر کس دیگری است و من از رابطه تنگاتنگی که بین او و پدرش وجود داشت کاملا مطلع بودم.

پس از گذشت چند روز و تمام شدن مراسم یکایک اقوام دور و نزدیکشان از آنها خداحافظی کرده و هر یک بسوی کشورهایی که در آنجا سکونت داشتند رفتند.همه ی سعی من بر این بود که پس از برگشتن از دانشگاه و مرور درسها به منزل آنها رفته و در شرایط بغرنجی که برایشان پیش آمده ماندانا را تنها گذاشته و او را یاری دهم.چندباری هم عزیز همراه من شد.کم کم از حالات روحی ماندانا پی بردم که نسبت به یکماه گذشته بهتر شده و گه گاهی لبخندی محو در گوشه ی لبانش نقش میبست.این عکس العمل تازه او موجب مسرت خاطرم میشد.در این اوضاع و احوال نگاههای کنجکاو و گاهی اوقات مبهوت وسام را روی خودم حس میکردم ولی همیشه آن نوع نگاهها را نادیده میگرفتم.

چهلمین روز درگذشت آقای داراب پور بهمراهی تعدادی از همسایگان و کارکنان شرکت و کارخانه برگزار شد.در این مراسم ماندانا با اعتماد به نفس بهتری ظاهر گشت و از تک تک مهمانان قدردانی نمود.در آن میان لحظه ای سایه ی وسام را پشت سرم احساس کردم.در این چند روز صدای قدمهایش را کاملا شناخته بودم.

-شیوا خانم از شما بخاطر اینکه توی این مدت خواهرم رو یاری و دلداری دادید سپاسگزارم.بطور حتم میتونم بگم که هیچ مشاوری نمیتونست به خوبی شما روحیه ی مانی رو به اون برگردونه.

لحظه ای سکوت اختیار نمودم و سپس در حالیکه سرم را بالا میگرفتم از نگاه گرمش بر چهره ام روحی دوباره در من دمیده شد.با خود اندیشدیم چقدر خوبه همه وقت این چنین مهربان و صمیمی باهام برخورد کنه ولی حیف...

ابروهای خوش حالت و پرپشت مردانه اش را بالا انداخت و گفت:نمیخوای چیزی بگی؟!

-حرفی برای گفتن ندارم.فقط خوشحالم که ماندانا تونست خود واقعی اش را پیدا کنه و در برابر مصیبت مرگ پدر مقاوم ظاهر بشه.

-البته فراموش نکنید به کمک همدم خوبی چون شما این کار میسر شد.

- یه پیشنهاد دارم، اگه خواسته ام رو نابه جا ندونید و به من خرده نگیرید عنوان کنم.

متعجب به من چشم دوخت. هر بار که او این چنین مرا می نگریست بند بند وجودم به یکباره جذبش می شد ولی در آن لحظه نگاهش را نادیده گرفتم، گفت:

-بفرمایید، هر چه باشه قبول می کنم چون یقینا به نفع مانیه. اون برام خیلی عزیزه در واقع بهترین خواهر دنیاست.

سرم را تکان دادم و سخنش را تایید نمودم:

-اگه بتونید اونو برای یه سفر چند روزه مجاب کنید برای حالات روحی اش بسیار مناسبه.

یکی از ابروهایش را بالا انداخت و چشمانش را تیز کرد و گفت:


romangram.com | @romangram_com