#عشق_و_یک_غرور_پارت_101

نزدیکی های عصر مانتو بهاره ام را پوشیدم و شال سفید بر سر کردم . دستی بر صورتم بردم و با آرایشی ملایم به شادابی چهره ام افزودم . پس از این که در آینه خودم را برانداز کردم با لبخندی رضایت بخش از خانه بیرون زدم . با راهنمایی خاله مونس به اتاق ماندانا وارد شدم او را طبق روزهای گذشته شاداب و سرحال ندیدم حتی مثل قبل به خودش نرسیده بود . با تعجب و حیرت با چند گام بلند خودم را به او رساندم:

-وای ماندانا جون چه به روز خودت آوردی ؟ چی شده این طور گرفته هستی ؟

-شیوا جون خودت رو ناراحت نکن بیا بشین(و رو به مونس کرد لطفا قهوه و کیک آماده کنید)

خاله مونس با تعظیمی کوتاه اتاق را ترک نمود. این بار ماندانا با لبخند ملیح به چهره ام دقیق شد و گفت:

-چقدر خوشگل شدی ماشاالله انگار اب و هوای شهرت بهت ساخته حسابی آب رفته زیر پوستت.

به چهره ی افسرده اش خیره شدم و با لحنی کلافه گفتم:

-تو که نخواستی این جا بیام تا از قیافه ام تعریف کنی بگو چی شده ؟ اصلا به ذهنم نمی گنجید که روزی تورو با این سروشکل ببینم موضوع چیه ؟

پس از کمی مکث گفت:

-راستش سفرمون به ایتالیا بیشتر بر می گرده به بیماری پدر وگرنه کارهامون اونجا هیچ عیب و نقصی نداشت. در ابتدا من و وسام دچار این شبهه شدیم که برای کارخونه موردی پیش اومده و وجودمون اون جا لازم شده اما وقتی وارد ایتالیا شدیم پس از گذشت چند روز پدر مارو به اتاقش خوند و از بیماری مهلکش پرده برداشت.

در این لحظه اشک پهنای صورت زیبایش را در بر گرفت و ادامه داد:

-پدر به بیماری سرطان معده و مری مبتلاست در واقع این بیماری خیلی پیشرفت کرده در حال حاضر من و وسام بیش از هر کس دیگری خودمون رو سرزنش می کنیم که چرا زودتر متوجه حال نامساعد پدر نشدیم. از کاوه برادر بزرگم انتظار نمی ره چون اون تو ایتالیا حسابی سرش شلوغه پدر بیشتر وقت و زمان عمرش رو کنار من گذرونده در حیرتم چطور تونست راز بیماریش رو به ما نگه و تو دلش نگه داره البته حال وسام و کاوه بهتر از من نیست اونا از شنیدن این خبر حسابی شوکه شدند.

با نگرانی به او چشم دوختم و با ناباوری گفتم:

-پدرتون به ایران اومده ؟

سرش را تکان داد و این بار با شدت بیشتری گریست.

-البته اون تو بهترین بیمارستان تهران بستریه در واقع خواسته ی خودش بوده که در لحظات آخر عمرش با ما باشه و در شهری که به دنیا اومده ....

آن چنان با رقت اشک می ریخت که ادامه ی صحبتش را متوجه نشدم وقتی خاله مونس وسیله ی پذیرائی را روی میز قرار داد با نگاهی متحیر و دلسوزانه او را نگریست و د رحالی که شانه هایش را ماساژ می داد گفت:

-مانی خانم فعلا که اتفاقی نیفتاده خدارو چه دیدی شاید یه معجزه ای بشه از الطاف الهی غافل نباش تقدیر هر کسی ب دست اوست.

پس از این که ساعتی را کنار ماندانا سپری کردم با روحیه پژمرده از او خداحافظی کردم و منزل مجللشان را ترک نمودم. از سخنان او متوجه شدم که کاوه در ایتالیا و وسام کنار پدرش در بیمارستان به سر می برد.

وقتی عزیز را دیدم از چهره ام متوجه اوضاع نا ارام من شد و سری با تاسف تکان داد. پس از لختی سکوت به چهره ام نگریست و گفت:

- پس با این اوضاع و احوال می بایست روزی رو برای ملاقات از پدرش بذاریم.


romangram.com | @romangram_com