#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_33




با صدای تق و توق ی چیزی آروم چشمامو باز کردم....نور اتاق که توی چشمم زد

باعث شد اول محکم روی هم فشارشون بدم و بعدم چشمامو نیمه باز نگهدارم تا به نور

عادت کنه....

به اطراف نگاه کردم...چشمم افتاد به باربد که داشت جلو آیینه موهاشو شونه

میکرد....

با صدای گرفته گفتم:صبح بخیر...

با لبخند نگام کرد و گفت:صبح کجا بوده خانومی ساعت چهاره بعد از ظهره ی

ساعت دیگه باید فرودگاه باشیما....

تو جام نشستمو گفتم:پس چرا بیدارم نکردی؟!

_دلم نیاومد اخه خیلی خسته شدی دیشب....

_دیونه...خب از پرواز جا میمونیم...

_نه بابا همه چی حاضره....چمدونارو که بستیم کارامونم انجام دادیم....صاحب

خونم نیم ساعت دیگه میاد کیلیدو تحویل میگیره....

بلند شدم و درحالی که به سمت حمام میرفتم گفتم:پس من ی دوش میگیرم

سریع میام...

_باشه.....

بدنم کوفته بود....دلم میخواست وان رو پر آب کنم و توش دراز بکشم تا آب بدنمو

آروم کنه اما وقت نبود....بیخیالش شدم و رفتم زیر دوش.....قطره های آب آروم به بدن

خسته ام ضربه میزدن...ضربه هایی که بوی نوازش میداد....بعد از اینکه یکم زیر دوش

وایسادم و آروم شدم و کمی از کسلیم کم شد سرمو بدنمو شستم و از حموم زدم

بیرون.....

حوله ی سفید رنگمو تنم کردم....باربد توی اتاق نبود...بیخیال لباس پوشیدن شدم

و رفتم به سمت پذیرایی تا ببینم داره چیکار میکنه......

نشسته بود روی کاناپه و داشت با لب تابش ور میرفت....

_چیکار میکنی؟!

_اااا اومدی؟! هیچی دارم ایمیلامو چک میکنم....

درحالی که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:قهوه داریم؟!

_داریم ولی شما نمیخوری....ی لیوان شیر گزاشتم رو میز بردار بخور....

_وااای کی میشه این بچه بیاد بیرون من راحت بشم....

_غصه نخور دیگه آخراشه چشم به هم بزنی میاد بیرون....فقط یک ماه و دو هفته

romangram.com | @romangraam