#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_140
_اشکان: چه پیشنهادی؟!
_من میگم....بریم تو همون اتاقایی که اونروز بودیم....
_آرمان: ینی جدا جدا؟!
_هستی: اوهوم....
_مهسا: راس میگه اینجوری حالم میده....
_باربد: باشه....ما وسایلارو میزاریم تو اتاقا شما برید ی چیزی دستو پا کنید
بخوریم که امشبو بگذرونیم....از فردا ی فکری میکنیم....وسایلاتونم بعدا بچینید....
_هستی: دخترا حاضرین....
همه باهم گفتن:بله...
_باربد: وایسا وایسا....اینجوری نمیشه....ی جای کار میلنگه....
_مهسا: کجاش؟!
_باربد: ببخشید که زن من تازه 3 ساعته از بیمارستان مرخص شده و
مریضه....معذرت میخوام واقعا....
_پریناز:الان منظورت اینه کار نکنه دیگه؟!
_باربد:دقیقا...
_پریناز: چشم...حواسم هست آقای حواس جمع...
_هستی: اه گوشیم تو ماشین موند من برم گوشیمو بیارم زود میام...
بعدم به سرعت به سمت در رفت و از اونجا خارج شد.....
چند قدم جلوتر رفتمو گفتم : زن منم که بارداره حواستون باشه....
_مهسا: اوووو گمشو بابا بچه تو هنوز اندازه نخودم نیست....
_سیاوش:شرمنده اما نه که شما سابقه دارین تو سقط کردن بچه....برای همین
نمیخوای یهو اتفاقی بیاوفته....
_هیوا: اااا سیاوش....
مهسا چند قدم جلوتراومد....روبه روم ایستاد و گفت: حق نداری با من اینطوری
حرف بزنی....
romangram.com | @romangraam