#ارث_بابابزرگ_پارت_147

با انگشتام لبم رو به بازی گرفتم و در همون حال با لحنی که سعی می کردم عادی باشه گفتم:

- گفتین ثروت آقا جون دو برابر ارث منه. پس تکلیف باقیش چی می شه؟

- وقف می شه.

نورا جون باز پرسید:

- و کی این ارثی که می گین به میثم می رسه؟

سعیدی با آرامشی حرص درآر:

- همون طور که قبلا گفتم، فقط و فقط در صورتی که داماد این خانواده باشه.

به پشتی مبل تکیه دادم و نفسم رو فوت کردم. یک کلافگی محض. در همون حال گفتم:

- به این خاطره که سهم میثم و میثاق یکی نیست؟!

سرش رو تکون داد و گفت:

- منکر شباهت بیش از حد میثم و پسران جناب رحیمی که نیستی!

سرم رو به معنی نه تکون دادم و اون ادامه داد:

- پدبزرگت آدم احساساتی بود.

نورا جون به سعیدی پوزخندی زد که فقط من دیدم. بدون این که به خودم زحمت فکر کردن بدم با لحن سردی گفتم:

- و اگر من راضی به ازدواج نشم!

سعیدی:

- کسی نمی تونه مجبورت کنه.

دیگه چیزی نگفتم و سکوت توی سالن حکم فرما شد. نورا جون از جا بلند شد و هر سه ما بهش نگاه کردیم. رو به مامان گفت:

- شهلا جون من میرم یه خرده استراحت کنم.

مامان سرش رو تکون داد و نورا جون رفت. معلوم بود کامل پنچر شد، حرفای سعیدی و این جمله ی آخری که من گفتم واسه پنچر شدنش کافی بود.

نفسم رو فوت کردم و به سعیدی و مامان که داشتن به من نگاه می کردن چشم دوختم و بی مقدمه گفتم:


romangram.com | @romangram_com