#ارث_بابابزرگ_پارت_145
مامان رو اشاره کردم و گفتم:
- مامان شک رو تو دلم کاشت و میثم بهش دامن زد.
سعیدی به مامان نگاهی انداخت و من در حالی که صدام به لرزه افتاده بود گفتم:
- و با دیدن شناسنامه ی شما فهمیدم زیاد از حد روتون حساب می کردم.
سعیدی چشم هاش و بست و نفس عمیقی کشید. نورا جون انگار تو این دنیا نبود و حسابی تو فکر بود. با بغض ادامه دادم:
- کارم به جایی رسید که حتی به مرگ پدربزرگم هم شک کردم! شما مدام من رو غافلگیر کردین. چند بار ازتون خواستم که واضح همه چی رو بهم توضیح بدین؟
سعیدی همچنان اخم داشت ولی با لحن آرومتری گفت:
- می خواستم خودت مسیر درست رو انتخاب کنی. تو... تو هم مثل دخترم.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و بغض مانع ادامه حرفم شد، میخواستم بگم اگه من و دخترت می دونستی اینقدر چیزی که حقمه رو ازم پنهون نمی کردی!
سرم رو پایین انداختم، نورا جون رو به سعیدی گفت:
- پس با این حساب، قضیه ی ازدواج این دو تا...
سعیدی جواب داد:
- اگر خودشون بخوان پا برجاست.
با حرص گفتم:
- میشه بس کنید؟؟
سعیدی دستش رو به نشونه سکوت بالا آورد و گفت:
- بهتره همه چیز رو به طور کامل برات توضیح بدم.
در حالی که سخت بود ساکت بمونم، ولی دست به سینه شدم و با غضب بهش نگاه کردم.
سعیدی نفس عمیقی کشید و گفت:
- محتویات این پاکت ها شامل همه ی حساب ها و اسنادیه که سه هفته پیش توی دفترم برات نام بردم و روزهای بعد با هم برای انتقالش اقدام کردیم. به غیر از اونها حسابی که اجاره ی همین مغازه ها و خونه ها توش ریخته می شد هم هست.
به صورتم نگاه کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com