#ارث_بابابزرگ_پارت_139

با لبخند با مزه ای گفت:

- دختر تو که ما رو سکته دادی! این چه مدلش بود!

خودم هم خنده ام گرفت و گفتم:

- بس که گیری! اصلا به تو چه چه جوری می خوام با مامانم برخورد کنم!

قیافه اش رو مظلوم کرد و گفت:

- داشتیم!

با لبخندی کش اومده گفتم:

- پاشو برو بگیر بخواب.

لبخندم جمع شد و با صدای آروم تری ادامه دادم:

- که فردا کلی کار داریم.

میثم هم سرش رو به تایید حرفم تکون داد و گفت:

- آره. کاش می شد حدس زد سعیدی چه عکس العملی می خواد نشون بده.

به سمت در اتاق رفت، قبل از کامل بستن در رو به من با لبخندی گفت:

- مظلومیت بهت نمیاد، دیگه اینطوری نشو. همون مینای بداخلاق خیلی بهتره.

اخمی مصنوعی کردم و گفتم:

- برو... وقت خوابت گذشته.

یه لبخند دیگه تحویلم داد و از اتاق بیرون رفت. با بسته شدن در اتاق، در حالی که ذهنم معطوف همه ی اتفاق های امشب مخصوصا حرف های میثم بود، دستم رو به کمر شلوارم رسوندم و در همون حال هم روی تختم دراز کشیدم. زیر لب زمزمه کردم:

- یعنی می شه، همه چیز به روال عادی برگرده!

با همه ی خستگیم باز هم تا یک ساعت بعد بیدار بودم. اون قدر با خودم اتفاقات رو مرور کردم که خوابم برد...

...

-مینا جون تو هنوز خوابی؟!


romangram.com | @romangram_com