#ارث_بابابزرگ_پارت_130
نگاهم رو به شناسنامه انداختم، متولد سال چهل. ورق زدم و با دیدن صفحه دوم خشکم زد.
با ناباوری به میثم نگاه کردم و با صدای گنگی گفتم:
- میثم!!
میثم خودش رو با حرص از دست های میثاق بیرون کشید و گفت:
- دیدیش؟ حالا بده بذارمش سر جاش.
و شناسنامه رو از دستم کشید. پاهام بی حس شده بود. بی اختیار روی زمین نشستم.
در حالی که داشت شناسنامه رو دوباره توی گاوصندوق می گذاشت زیر لب گفت:
- مردک احمق!
تاریخ عقد مال سه ماه پیش بود. یعنی هنوز پدر بزرگ زنده بود. من اینقدر با مامانم غریبه بودم! یعنی آقاجون خبر داشته؟ مطمئنا خبر نداشته اگر داشت نمی ذاشت من بی خبر بمونم!
حس خیلی بدی داشتم. اشک از چشمم سرازیر شد و به روی گونه ام چکید.
توی دلم به خودم جواب دادم:
- چه ساده ای مینا! حتی اگه آقاجون هم خبر داشت باز هم بعید نبود تو توی بی خبری بمونی!
میثم در حالی که هنوز داشت محتویات گاوصندوق رو بررسی می کرد گفت:
- خب که چی؟! نمی تونست که تا ابد مجرد بمونه.
سریع با دستم اشکم رو پاک کردم و گفتم:
- تو می دونستی مادر من و سعیدی با هم ازدواج کردن؟!
میثاق با دهن باز:
- واقعا!!!
میثم از حرکت ایستاد و بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- الان فهمیدم.
ایستادم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com