#ارث_بابابزرگ_پارت_127
یهو صدای خنده ی میثم از اون سر دیوار بلند شد:
- آخه کی با شلوار پلو خوری از دیوار بالا میره؟
با این حرفش از خنده روی زمین ولو شدم. میثاق زیر لب کوفتی گفت و خودش رو به این سر دیوار رسوند. بی توجه به من که از شدت خنده اشکهام می اومد به سمت عقب خم شد تا پارگی شلوارش رو بررسی کنه. با تعجب گفت:
- اوه اوه! بیشتر از 20 سانته!
بعد با خنده رو به من گفت:
- خوب شد شلوار پام بودا!
واسه یه لحظه ساکت شدم این بار با شدت بیشتری هر دو زدیم زیر خنده.
بعد از دقیقه ای میثم هم خودش رو به ما رسوند و سه تایی بعد از کمی سر به سر هم گذاشتن به سمت خونه راه افتادیم.
شانس آوردیم که سعیدی آپارتمان نشین نبود. وگرنه کارمون سخت تر می شد. خونه یک طبقه ولی بزرگ بود، البته به خونه آقاجون نمی رسید. میثم جلوتر رفت و کلید رو توی قفل انداخت. رو به میثاق که کنار من ایستاده بود گفتم:
- راستی کی و همراه خودت آوردی که نگهبانی بده؟
هر چند احتیاجی به پرسیدن نبود، میثاق با لبخند خبیثی گفت:
- مهندس.
میثم در رو باز کرد و وارد خونه شد. میثاق گفت:
- دیدی چی شد؟
من و میثم به سمتش برگشتیم.
میثاق با صورت جمع شده:
- چراغ قوه رو تو ماشین جا گذاشتم.
میثم پوفی کرد و گفت:
- فکر کردیم چی شده! .. اشکالی نداره با نور گوشی هامون راه رو روشن می کنیم.
باز هم جای شکرش باقی بود که حداقل دیوار کوب های بالای اپن آشپزخونه و راهروی اتاق ها روشن بودن و این خونه رو از تاریکی مطلق در می آورد.
دست به کمر ایستادم:
romangram.com | @romangram_com