#ارث_بابابزرگ_پارت_125
کنارم ایستاد و گفت:
- من استرسم می گیره گشنه ام میشه.
و سوار ماشین شد. وقتی سوار شدم به شلوار لی میثم نگاهی انداختم و گفتم:
- راستی چرا امشب تیپ اسپرت زدی؟
میثم بدون اینکه نگاهش رو از بیرون بگیره گفت:
- قرار نیست بریم خونه سعیدی مهمونی، کارمون یه جور دزدیه، و من نمی تونم با شلوار پارچه ای از دیوار بالا برم.
لبخند پهنی زدم و گفتم:
- حیف شد که میثاق نیست.
- چطور؟
خنده ام پر رنگ تر شد و گفتم:
- آخه اون بلد بود چجوری با سنجاق سینه در رو باز کنه، اون موقع مجبور نبودیم از دیوار بریم بالا.
میثم هم به حرفم خندید...
.... به ساعت گوشیم نگاه کردم و گفتم:
- میثم ما یک ساعت و نیمه که از خونه در اومدیم..
پرید بین حرفم:
- باشه باشه بریم.
پول ها رو شمرد و توی ظرف حاوی صورتحساب گذاشت و اومدیم بیرون.
ده دقیقه بعد هر دو توی ماشین نشسته بودیم و به دیوار بلند حیاط خونه ی سعیدی نگاه می کردیم.
میثم زیر لب با حرص گفت:
- ای تو روحت با این خونه ساختنت!
خنده ام گرفت. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
romangram.com | @romangram_com