#ارث_بابابزرگ_پارت_122

- میثم؟

منتظر به چشم هام نگاه کرد. گفتم:

- چرا از مامانت نمی پرسین که پدر میثاق کیه؟!

میثم پوزخندی زد و گفت:

- نمی شه رو حرف مادرم حساب کرد. آخه پدر میثاق تحت شرایط خاص تغییر می کنه. مامان هر دفعه یه چیزی میگه. تا الان همش می گفت پدرش بابا محمده! حالا مدتیه میگه پدرش حمیده.

معلوم بود به زبون آوردن این جمله ها ناراحتش کرده. به سمت در رفتم و گفتم:

- من میرم پیش مامان اینا.

با خنده اضافه کردم:

- طفلکیا ذوق دارند.

میثم لبخند زد، روم و سمت در کردم و دستگیره رو توی دست گرفتم.

میثم:

- مینا؟

صورتم رو به سمتش چرخوندم:

- بله؟

- بابت دیشب معذرت میخوام. همین طور بابت چند دقیقه پیش.... گاهی اوقات عصبیم می کنی. معذرت می خوام که نتونستم اعصابم رو کنترل کنم.

لبخندی زدم و با خباثت گفتم:

- اشکالی نداره، من تلافی می کنم.

لبخند زد، از اون لبخندهای فوق العاده آشنا. سریع نگاهم رو ازش گرفتم و از اتاق بیرون اومدم. چند ثانیه ای به در تکیه دادم و بعد از کشیدن نفس عمیقی به سمت سالن رفتم. صدای خوشحال مامان و نورا جون کل خونه رو برداشته بود.

تا شب مامان و نورا جون بدون اینکه ذره ای من و میثم رو آدم حساب کنن به همراه آقا محمد حرف هاشون و زدن.

حالا می گیم نورا جون خبر نداره که این ها نقشه اس، مامان من که خبر داشت! هیچی دیگه با هم صحبت هاشون و کردن و به توافق رسیدن که دوهزار تا سکه هم بندازن واسه مهریه.

میثاق اصلا نزدیک من و میثم نمی شد، ما دو نفر هم کامل با هم حرف هامون و یکی کردیم که غروب وقتی خواستیم بریم سر وقت خونه سعیدی ضایع نشیم....


romangram.com | @romangram_com