#ارث_بابابزرگ_پارت_120
میثم با تعجب گفت:
- خب تو داداشمی!
یعنی قیافه ی میثاق تو اون لحظه آخر خنده بود! به زور خودم رو نگه داشتم که نخندم. میثاق با چشم های وزغ شده از ذوقی خنده دار گفت:
- اوکی، خر شدم. میام.
بعد قیافه ی عادی به خودش گرفت و گفت:
- کلید چی؟ نه که خیلی وقته دزدی نرفتم! یادم رفته چجوری با سنجاق سینه ی خانجون در خونه های مردم و باز می کردم.
میثم لبخندی زد و گفت:
- زنعمو گفته کلید داخلی خونه رو از توی جاکلیدی سعیدی می تونه در بیاره.
ای آتیش به جونِ زنعموتون نگیره! که هر چی می کشم از مادر خودمه. نمی خواستم گیر بدم وگرنه این سوال به ذهنم اومد که مامان از کجا می دونه کلید خونه سعیدی کدوم یکیه! چه دلیلی می تونست این وسط باشه جز این که صمیمیت بین مامان و آقای وکیل بیشتر از اون چیزیه که من می بینم! اما نگفتم چون دوست نداشتم اون ها جلف بازی مادر من رو توجیه کنن.
در حالی که به سمت در می رفتم گفتم:
- ساعت رفتن رو به من هم خبر بدین.
میثم که جوابی نداد و فقط کلافه نگاهم کرد. ولی میثاق گفت:
- دوستت رو هم بیار.
بدون فکر و با توجه به صحبت دیروزم با میثاق گفتم:
- کی؟ سروش؟
میثم در جا ابروهاش تو هم رفت و میثاق با کلافگی گفت:
- نه خیر! منظورم مهندسه.
با کنایه گفتم:
- از کی تا حالا فوق دیپلم تربیت بدنی شده مهندس!
میثاق پوزخندی زد ومن متوجه شدم که خودم هم خیر سرم همین رشته رو خوندم. اخمی کردم و گفتم:
- اصلا واسه چی اون باید بیاد!
romangram.com | @romangram_com