#ارث_بابابزرگ_پارت_106
دست به سینه و طلبکارنه نگاهش کردم و گفتم:
- خوش گذشت؟ واسه چی دوربین رو کار نذاشتی؟
مامان روی تخت من نشست و گفت:
- چه هولی تو! آره گذاشتم. البته مطمئن نیستم درست کار کنه، با شک نصبش کردم.
داشت دروغ می گفت، مطمئنم. اصلا قیافه مامان وقتی دروغ می گه تابلو می شه. ولی چیزی نگفتم.
مامان صورتم رو اشاره کرد و گفت:
- جایی می خوای بری؟
نگاه عصبیم رو از صورتش گرفتم و جلوی آینه نشستم و در همون حال گفتم:
- آره، می خوام با سروش برم بیرون.
به وضوح صدای مامان گرفته شد:
- چرا؟
با تعجب به صورتش نگاه کردم و گفتم:
- چرا!! اینکه میخوام با سروش برم بیرون باید دلیل داشته باشه؟ قبلا از این سوالا نمی پرسیدیا!
مامان سعی می کرد عادی باشه:
- آخه قراره غروب همه بریم بیرون.
اخم کردم:
- کِی قرار گذاشتیم؟ بعدش هم چقدر بیرون! بسه دیگه! شاید اینا بخوان تا یه سال دیگه اینجا باشن، هی باید بریم بیرون!؟
مامان لباش و جمع کرد و گفت:
- زشته دیگه، الان نورا جون گفت، پسرا می خوان که همه بریم دور بزنیم. شام هم بیرون بخوریم.
ناخواسته لبخند خبیثم روی لبم نشست، پسرا خواستن!
لبخندم رو جمع کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com