#انتخاب_دوم_پارت_74
ساعت 4بود که به خونه ي وحيد رسيدم.ميخواستم زنگ بزنم که بيتا مثل عجل روسرم خراب شد
بيتا-واي سلاااااام يلدا جون...کجا بودي؟
-مصافرت بودم
بيتا-آهان...ميگم صداي دعواتون نمي و مد
باحرص لبمو گاز گرفتم.يعني اگه يه روز از عمرمم مونده باشه با انبر دست زبونشوازتو گلوش در ميارم که ديگه اينقدرپرچونگي نکنه...
سروگردنشو تکون دادوگفت:جات خالي بود.مهندسم که همش توخونه بود.
لبخند زورکي زدمو گفتم:من بايد برم فعلا
ودرو زدم .پررو واستاده بود ببينه من ميرم تو يا نه.مدتي بعد وحيد درو باز کرد.يه نگاه به من و يه نگاه به بيتاکردو سر تکون دادو زير لب سلام کرد.حالا به من يا بيتاخداميدونه
يه راست به اتاق خواب رفتم.خونه سيبري بود.بدبخت ميميري تو اين سرما.زورش مياد شومينه روشن کنه.
ساک بزرگ جهيزيه امو رو تخت گذاشتم، درشو باز کردم.آشغالاي توشو خالي کردمو رفتم سر کمدم
وحيد دستاشو تو جيب شلوار ورزشي اش کردوبه چهارچوب تکيه داد
با لحن نيش دارش گفت:بودي حالا
نگاهي به سر تا پاش کردم.لعنتي با گوني ام خواستني بود
-ازمحضرتون زياد استفاده کرديم
وحيد-ميتونم هنوز مدتي تحملت کنما
باحرص گفتم:مزاحم نميشم(لباسامو دونه دونه تا ميکردم که کارم کمي طول بکشه.مگه الکي بود؟داشتم از خونه اش مي رفتم... کم چيزي نيست)
وحيد-ازمن گفتن بود...ميدوني دلم برات ميسوزه...اون خونه کلنگي واقعا امنيت نداره
-شما لازم نيس نگران باشي...ته تهش ميريزن تو خونه ام خفتم ميکنن...مگه برات مهمه؟
romangram.com | @romangram_com