#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_84

هر کدومو که بلند می کردم

احساس می کردم کمرم در حال شکستنه ناموسا خیلی سنگین بودن.

وقتی به اندازه گذاشتم یه نگاه به پشتم انداختم تا مطمئن شم کسی نیست از بسته سیمانا بالا رفتم دستمو به دیوار رسوندم.

یکی از پاهامو از دیوار رد کردم تا دومی پامم رد کنم

با چیزی که دیدم نفسم بند اومد.

وای بدبخت شدم مهند با چند تا از آدماش اون طرف بودن دستش تو جیبش بود با پوزخند داشت نگام

می کرد.

-با خودت چی فکر کردی که فرار کردن از چنگال من آسونه یعنی یه ذره فکر نکردی این عمارت به این بزرگی ممکنه دوربین داشته باشه.

آخ راست می گفت چقدر خنگم من پس بگو چرا زیاد نگهبان تو باغ نبود نگو که این داشت تماشام می کرد.

دوباره از دیوار اومدم پایین

می دونستم کارم تمومه واقعا با خودم چی فکر کردم که به همین آسونی می تونم فرار کنم.

مهند و دیدم که داره طرفم میاد از ترس تو خودم جمع شدم.

-چی شده خودتو به موش مردگی زدی تا چند دقیقه پیش که خوب داشتی فرار می کردی.

یهو وحشی شد بازومو گرفت تو دستش.

-آدمت می کنم هم تورو هم اون احمقی رو که داشت نگهبانی می داد.

دستمو کشید برد به طرف زیر زمین عمارت.

-چ...چی کار می ک..می کنی؟

مثل بید می‌لرزیدم که گفت:

-کاری که از اول باید انجام می دادم با تو نمی شه مثل آدم رفتار کرد.

در زیر زمینو باز کرد پرتم کرد داخل که افتادم رو زمین.

-که حالا می خوای از دست من فرار کنی.

همون طوری می اومد جلو هق هقم بالا گرفته بود عقب عقب می رفتم که یهو اومد

جلو پامو تو دستش گرفت.

از ترس خشکم زد می خواست چی کار کنه

پامو تکون می دادم که از دستش بیرون بیارم اما زور من کجا به این هرکول می رسه.

-ولم کن لعنتی.

-زر نزن بینم باو.

هر چقدر تکون می خوردم فایده نداشت پامو گرفت به دیوار زیر زمین نزدیک کرد.

اینطوری نمی شه دستش که پامو گرفته بود رو گاز گرفتم


romangram.com | @romangraam