#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_73

-پایین.

زود از اتاق بیرون اومدم با دو از پله ها پایین رفتم اون بچه با ترس اطرافو نگاه می کرد.

منو دید با ترس یک قدم عقب رفت اصلا برام مهم نبود که اینی که روبه‌رو مه یک بچه هست.

یقشو گرفتم از زمین بلندش کردم.

-آشغال آنیما کجاست؟

یهو امید دستمو گرفت منو از بچه جدا کرد.

-آقا دارین چی کار می کنید؟ این فقط یک بچه هست هیچی نمی دونه.

انگار دیونه شده بودم گفتم:

-نه اینم با اونا دست به یکی کرده.

بچه از ترس به گریه افتاده بود.

چند دقیقه گذشت یکم آروم شده بودم رو کردم به امید.

-خوبم ولم کن.

-مطمئنید؟

-آره ولم کن.

بعد اینکه ولم کرد به بچه نگاه ترسناک انداختم که دوباره به گریه افتاد.

آرسام:اون بسته رو کی بهت داد؟

-یک آقا.

-می شناختیش؟

-نه.

-دروغ نگو بچه اعصاب ندارما.

-بخ...بخدا نمی شناختم یک روز داشتم تو کوچه بازی می کردم،اون آقا اومد پیشم گفت بهت پول خوبی می دم فقط این بسته رو جلوی این عمارت به شما بدم.

-می دونی چه شکلیه؟

-آر..آره.

-خب.

از ترس به لکنت افتاده بود یهو یاد آنیما افتادم اونم همیشه اذیتش می کردم از ترس به لکنت می افتاد.

پیش پاش زانو زدم و گفتم:

-ببین نترس فقط بگو چه شکلی بود؟درضمن اسمت چیه؟

-مهران.

-چند سالته؟


romangram.com | @romangraam