#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_35

-نگران نباش منم بهت کمک می کنم.

لبخند به روش زدم.

-خبر بابامو نداری.

-چند روز پیش تو عروسی مهسا دیدمش.

مهسا دختر عمو ساراس که باباش رفیق صمیمی بابامه.

-حالش خوب بود؟

-عالی با زنشم اومده بود مردک بی..

پریدم وسط حرفش.

-سارا.

-خب چی کار کنم حتی نمی گه یک دختر دارم تو چه حالیه.

-بیخیال همین که خوشحاله بسه.

-هر جور راحتی.

بینمون سکوت بر قرار شد که صدای یکی توجه مون رو جلب کرد سرمو بالا گرفتم این اینجا چی کار می کرد.

-بالاخره اومدی.

سعی کردم بهش توجه نکنم

هنوز یادمه که چی گفته بود

اصلااینجا چی کار می کنه سارا داشت با چشمای ریز شده نگامون می کرده.

-قهری؟

-آقای محترم می شه از اینجا برین.

-نوچ.

با چشمای گرد شده نگاش می کردم چقدر پرو تشریف داره

اومد دقیق نشستم کنارم که از جام پریدم سارا هم بلند شد در تعجبم که چرا چیزی نمی گه.

-چی کار دارین می کنید کی گفته اینجا بشینید؟

-نمی خوام بخورمت که از جا پریدی بیا بشین اینجا ببینم.

سارا گفت:

-چی می گی آقای به اصطلاح محترم شما کی هستین بلند شو.

-یک کلام از گوسفند زیر پای عروس.

پوزخند بهش زد که سارا قرمز کرد گفتم:

-حد خودتونو بدونید.


romangram.com | @romangraam