#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_70

- مرسى كه به فکرم بودی!
شرمنده سرت داد زدم
ولی عسل بار اولش نیست که میگه بابا!
هر وقتم میشنوم خوشحال میشم
فقط چون یه دفعه ای گفتی، ترسیدمو فکر کردم اتفاقی افتاده براش!
آخی!
چه مهربون!
فهمید ناراحت شدم!
از کی این بچه حرف میزنه که میگه بار اولش نیست؟!
چه جالب!
وروجک خانوم!
به عسل نگاه کردم که داشت با چشم های رنگ دریاش نگاهم میکرد
خیلی نازه!
یه روزه عاشقش شدم!
خوبه عسل هست!
شاید با وجودش غم هامو فراموش کنم!
دستاشو به سمتم دراز کرد که بغلش کنم
علی با دیدن این کارش لبخندی زدو گفت:
- پدر سوخته ی آدم فروش!
بغل من نمیای؟
از لحنش خنده ام گرفت!
کلی ذوق کردم که عسل منو قبول کرده بود!
بغلش کردمو سفت به خودم فشارش دادم
بعدم یه ماچ آبدار از لپش کردم!
به علی نگاه کردمو گفتم:
- دیگه نزدیکای عصره!
فکر نکنم بتونی بخوابی!
این وروجک که بیدار باشه، خواب تعطیله!
مگه نه عسل؟!
عسل با خند ه ای که دندون های یکی در میونشو نشون میداد به خصوص اون دوتا دندون پایینی که تک بودن
دستاشو به هم زد
به علی نگاه کردمو با عسل از اتاق بیرون رفتم
اونم همراهمون بیرون اومد
روی راحتی نشست!
عسلو داددم بغلش!
خودمم رفتم آشپزخونه تا چایی دم کنم!
کلا من چای خیلی میخورم!
وقت خستگی!
وقت و بی وقت!
همیشه!
دوتا چایی ریختمو به سالن رفتم!
تا شب با عسل سرگرم بودم
ساعت هفت یه کم از سوپی که به دستور علی بود براش پختم و بهش دادم
بعد از غذا چشمهاش از زور خواب خمار شده بودن
خیلی بامزه شده بود قیافه اش!
بغلش کردم تا ببرم بخوابونمش
داشتم به سمت اتاقش میرفتم که علی گفت:
- اونجا نبرش!
عسل شب ها پیش خودم میخوابه!
ظهرم که دیدی اونجا بردمش برای این بود که زود بیدار میشد و هوا روشن بود!
شب اگه بیدار بشه میترسه!
زیر لب باشه ای گفتمو به اتاق علی رفتم
جایی وسط تخت، عسلو خوابوندم که نیوفته!
علی هم دنبالم اومدو دو طرف تخت روی زمیین بالش گذاشت!
چه جالب!
خوب بچه داری میکنه!
از اتاق بیرون رفتم و به آشپزخونه رفتم
امشب حوصله ی غذا پختن نداشتم، برای همین هم یه کم سوسیس سرخ کردم تا شام بخوریم
سسیس هارو تو طرف ریختمو خیار شور هم از یخچال برداشتمو خورد کردم
روی میز غذاخوری چیدمو علی رو صدا زدم
- علی!
بیا شام!
- اومدم
علی اومدو روبروم نشست!

romangram.com | @romangraam