#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_75
**
چشمانش بسته بود که کسی به شیشه ماشینش زد، به زور چشم هایش را باز کرد و محسن را که دید خنده ی مستانه ای سر داد!
با سرمستی از ماشین پیاده شد، تلو تلو میخورد، محسن به زور او را سوار ماشین کرد و با هر بدبختی بود آدرس خانه را از لال به لای چرت و پرت هایی که می گفت پیدا کرد.
وضعیت عادی نداشت که خودش بتواند راه برود، مجبور شد زیر بغلش را بگیرد و تا خانه او را ببرد، در کیفش به دنبال کلید گشت و بعد از پیدا کردن آن لای آن همه خرت و پرت در را باز کرد...
با نگاه سرسری به خانه، اتاق خوابش را پیدا کرد و در را گشود و آن را روی تخت انداخت...
نفس عمیقی کشید، خواست بلند شود که دستش کشیده شد و خیلی خودش را کنترل کرد که رویش نیفتد!
-گرممه!
ببرم حموم!
سرخ شد از حرفش!
خواست بلند شود ولی رهایش نمیکرد!
-با لباس ببرم، بذارم توی وان آب رو باز کن.... اینجوری تا صبح میمیرم از گرما...
نفس عمیقی کشید، مانده بود چه غلطی کند!
در آخر مجبور شد هر چه خواسته بود را انجام دهد.
در حمام را که بست وسط سالن ایستاد، به دکوراسیون طوسی رنگ خانه نگاهی انداخت، همه جیردر این خانه انگار مرده بود!
نگاهش سمت یخچال کشیده شد، قدم برداشت تا جرعه ای آب بنوشید، در را که باز کرد نه خوراکی بود و نه حتی یک قطره آب! فقط یک چیز بود!
بطری ها را از یخچال بیرون آورد و تمامش را درون سینک خالی کرد!
بعد بطری های خالی را درون پلاستیک سیاهی ریخت و از ساختمان بیرون برد و درون سطل زباله ساختمان انداخت...
دلش به رفتن رضا نبود، آن هم با آن حالی که از لیلی دیده بود!
به خانه اش برگشت، تقه ای به در حمامش زد... جوابی نیامد!
-خانم مستور، حالتون خوبه؟
romangram.com | @romangraam