#دروغ_دو_نفره_(_نسخه_ی_کامل_)_پارت_99


لبخندی زدم _منم عاشقتم که . .





پشت یخچال موندم تا کار نیلا تموم بشه بعد از چند دقیقه زمزمه کرد_نیلو من رفتم باقیش با خودت...





یواش از پشت یخچال بیرون اومدم

طفلی بیشتر ظرفا رو شسته بود





استین لباسم بالا زدم که با صدای مهبد ترسیده هینی کشیدم_هنو که تو داری ظرف میشوری!!





_وقتی چهار نفر آدم اندازه پنجاه نفر ظرف کثیف کنند و یه نفر تنهایی مجبور بشه بشوره ...همین میشه





بلند خندید_حرص نخور حالا نصفش که شستی بیا بقیه اش رو هم بهت کمک میکنم...

حرفش قط کرد و چشماش روی

دستای من که کنار سینک گذاشته بود خشک شد...





دستم گرفت _دستات که خشکه...چجوری ظرفا رو شستی؟





ترسیده دستام عقب کشیدم_خب خشکش کردم...خوشم نمیاد دستام خیس باشه





نگاهی به چشمام انداخت

سری تکون داد _باشه...





سریع شروع به شستن ظرفا

که دست مهبد روی صورتم نشست_تو منو یاد کسی میندازی...

سرم عقب کشیدم_کی؟؟





لبخند غمگینی زد_مهم نیست...





سرش پایین انداخت مشغول آب کشی ظرفا شد....

***

مهبد_خب ..ظرفا هم که شسته شد..حالا یه چای به ما میدی؟؟؟

لبخندی زدم _حتما





تشکری کرد از آشپزخونه بیرون رفت





نگاهی به اطراف آشپزخونه انداختم





با دیدن کتری گوشه کابینت لبخندی روی لبم نشست..





پر از آبش کردم و گذاشتم آب جوش بیاد





به سمت پذیرایی رفتم

خبری از تمنا نبود





پسرا با اخم مشغول بحث بودند...

سهیل_فکر نکنم بشه به این راحتی ازش حرف کشید...





از بچگی عاشق بحثای پلیسی بودم با ذوق و شوق ، تمام وجودم گوش شده بود ببینم چی میگن

مهبد_تنها خوبیش اینه که نمیدونه پلیسیم...





اخمی کردم





آرین_اره تمنا خیلی زرنگه...





ناخودآگاه لب زدم_اگه نمیدونه چجوری اومده تو گروهتون؟؟؟





سه تایی ساکت شدند....

_حتی یک درصد هم احتمال ندین ...همینجوری شانسی اومده خودش توی گروهتون جا داده...





مهبد_حق با نیلو ء





سری تکون دادم_پس چی که حق با منه...

ارین_یعنی تمنا میدونه ما پلیس نفوذی هستیم؟؟

پس چرا هیچکاری نکرد!؟





سهیل _برای گمراه کردن ما...





آرین_سهیل اطلاعات محموله رو دربیار.ساعت دقیق و مکانش





سهیل سری تکون داد مشغول ور رفتن با لپ تاپش شد





لبخند گشادی زدم_به منم بگید قضیه چیه؟!





romangram.com | @romangram_com