#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_43

-آره خوبم.

- .........

-چه خبر؟

- .....

-نه آناهید امشب اومده اینجا.

وقتی پری باهاش حرف میزد یه لبخند رو لباش بود.خوشحالم که پری خوشحاله.گوهری مرده محترمیه....بعد از اینکه پری ماجرای اونروز و براش تعریف کرد ازم عذر خواهی کرد. یاد خودم افتادم. برای اینکه راحت حرف بزنه از اتاق اومدم بیرون . خاله پروانه داشت تلویزیون نگاه میکرد. تا منو دید لبخند زد و گفت:

-پس پری کو؟

-داره با تلفن حرف میزنه.

-بیا میوه بخور عزیزم.

کنارش روی مبل نشستم و برام چندتا میوه تو بشقاب گذاشت و داد دستم. منم شروع کردم به پوست کندن که گفت:

کی فکرشو میکرد تو و پری اینقدر بزرگ بشین؟

با لیخند نگاش کردم که ادامه داد:

بعد از فوت پدرش فکر نمیکردم بتونم از پس بزرگ کردنشون بر بیام. میدونم خیلی چیزا ازشون دریغ شده ولی پری همیشه قانع بوده.

دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: شما هر کاری تونستین کردین . پری هم اینو میدونه. اون خیلی مهربونو دلسوزه

آهی کشید و گفت: راستش نمیدونم این دختر مهربونو دلسوز میتونه از پس انتخابای زندگیش بر بیاد...

منظورشو فهمیدم. برای همین گفتم:

این همه نگرانی طبیعیه... ولی نگران نباشین پری اینقدر فهمیده هست که راه اشتباه نره. اگه مشکلی سر تحقیق کردن دارین من به بابام میگم که کارارو انجام بده.


romangram.com | @romangraam