#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_33
مامان به ذره نگاهم کرد و پرسید که چرا چیزی بهش نگفتم...منم براش کل ماجرا رو تعریف کردم.مامانم گفت که هیراد ازش خواسته که اجازه بده تا قبل از اینکه بیان خواستگاری چند بار با هم بریم بیرون که همدیگرو بهتر بشناسیم، مامانم قبول کرده.
دیروز صبحم که اومدم بیمارستان هیراد شمارمو گرفت و ازم خواهش کرد که برگردم سر شیفت قبلیم....اینم کل داستان.
-تبریک میگم...پس یه عروسی افتادیم؟
پری با عشوه گفت:فعلا که چیزی معلوم نیست، باید ببینم ازش خوشم میاد یا نه.
-آره جون خودت.داری از خوشحالی میمیری.
-پری:حواست باشه فعلا به کسی چیزی نگی.
-باشه، حالا گوهری اینجاست؟
خندید و با سر آره ایی گفت.
-هوم، پس حسابی داره بهتون خوش میگذره
-پری:نه بابا، از وقتی اومدیم سر کار یه بار بیشتر ندیدمش.همه ش پیش مهرزاده.
-مگه مهرزاد بیمارستانه؟
-آره، میدونی که امروز نازگل عمل شد.تا دو ساعت بعد از عمل وضعیتش خوب بود ولی یهو حالش بد شد و الانم توی بخش مراقبتهای ویژه ست...باید مادرشو ببینی، از بس که گریه کرد دوبار از حال رفت. مهرزادم که دیگه جای خود داره...تا حالا انقدر عصبانی ندیده بودمش...دوبارم طناز و قهوه ایی کرد طوری که دوش لازم بود.توی این مدتی که اینجا کار می کنم این اولین باره که میبینم کسی جرأت نمی کنه سمتش بره.
صدای خانم یکتا مانع ادامه ی صحبتمون شد.
-دخترا با این همه کار شما نشستین به حرف زدن؟بلند شین و حرفاتونم بذارین برای بعد.آناهید جان تو برو ببین مریض اتاق ۳۰۶ چشه...پری تو هم بیا این پرونده هارو جابجا کن.
بدون حرف از جامون بلند شدیم تا کارامون و انجام بدیم.
وضعیت بیمار و چک کردم ولی تمام حواسم پیش نازگل بود. داشتم به سوال همراه بیمار جواب میدام که مادر نازگل در حالی که یه پرستار زیر بغلشو گرفته بود اومد تو اتاق.رفتم کمکش کردم تا دراز بکشه، فشارشو گرفتم خیلی پایین بود.چشماش بسته بود ولی داشت گریه می کرد.صورتش از زور گریه پف کرده بود. پرستار رفت براش مسکن بیاره تا بهش تزریق کنه.دستاشو گرفتم که چشماشو باز کرد، توی نگاهش پر از ناامیدی بود.با بغض گفت:دیدی جگر گوشم حالش خوب نشد؟اگر بلایی سرش بیاد من میمیرم.
توی اون شرایط فقط باید آرومش می کردم.اشکاشو پاک کردم و لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم:نفوس بد نزن.دکتر مهرزاد جراح خیلی خوبیه و کارشو بلده.تو هم بجای گریه کردن براش دعا کن.
romangram.com | @romangraam