#دختر_مغرور
#دختر_مغرور_پارت_67


ثنا: غذا

چشمام گرد شد:غذا

ثنا دندوناشو نشون داد و گفت: آره دیگه غذا

-دروغ نگو

ثنا با حالت زاری گفت : النا ول کن دیگه خودت بعدا میفهمی الان بریم خونه خسته شدم

-اوف بیابریم تو رو بُکُشنم به من نمیگی چی شده

به سمت پارکینگ رفتیم ......سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم

به عمارت رسیدیم .....وا اینجا چرا پر ماشینه اینا کین به ثنا نگاه کردم اونم داشت با تعجب

نگاه میکرد.....از ماشین پیاده شدم خریدا رو گفتم بیارن تو با ثنا رفتیم تو همه با شادی گفتن:

تــــــــــــــولد تــــــــــــــــولد تــــــــــــولدت مبارک

دستمو رو دهنم گذاشتم باورم نمیشد امشب تولد منه .....چشمم به گوشه سالن افتاد نیکا هم

اومده بود .....حتی آریا





به ثنا گفتم: خیلی ضایه بازی در آوردین هم تو هم نیکا

نیکا اومد بغلم کردو گفت: تولدت مبارک خواهری دلم برات تنگ شده بود

با لبخند چشمامو بستم و گفتم: منم همینطور

از بغلم اومد بیرون و گفت: حالا دوتاتونم برید لباس هایی که خریدید رو بپوشید....

خریدارو گرفتیم دستمون و هر کس به اتاق خودش (نیکا نه ها ثناو النا )

زود لباسمو پوشیدم موهامو پرنسسی بافتم یه آرایش ملایم کردم کفشم و پوشیدم و رفتم پایین

romangram.com | @romangraam