#دل_من_دل_تو_پارت_94
... با دیدن سرهنگ یا همون دایی رامتین پا شدم و لبخندی کمرنگ زدم:
-سلام.!
با لبخندی کش دار گفت:
-سلام دخترم،بشین!
نشستم و اون هم نشست کنار رامتین و رامتین گفت:
-خب دایی شما چی میل داری؟!
-من یه قهوه میخورم دایی... ا! چرا واسه دختر من هیچی نیاوردی؟! اآدم نشدی هنو؟!
-ا! دایی خب خودش نمیخواد!
پیش دستی کردم و با اخم گفتم:
-نمیخواد نه نمی خواهند!
دایی خندید و چشمکی زد و لبخندی نشست کنج لبم ،پیرمرد خوبی بود! رامتین رو به من گفت:
-شما چه میل مینمایید بانوی گرامی!
داشت خندم میگرفت!:
-گلوم خشک شد بس حرف زدم، به آب راضیم!
خندید و پا شد رفت.. تو همین فرصت دایی گفت:
-خب دخترم واقعا تصمیمت رو گرفتی مطمئنی؟
-بله مطمئنم حرفام رو هم به آقای علوی زدم! درخواستمم گفتم! فقط خونوادم رو میخوام...
سری تکون داد و رامتیـن با یه سینی قهوه و دوتا لیوان آب آلبالو برگشت آخــی! خدا خواهرتو بیامرزه تشنمه! لیوان رو گرفتم توی دستم و واسه ی اینکه ذوقش رو کور کنم و شیرین کاریشو بترکونم گفتم:
romangram.com | @romangram_com