#دل_من_دل_تو_پارت_117


تو نگاه ماری تشکر بود... وحیـد بی هیچ حرفی رفت... رامتین هنوز تو شوک بود:

-چه خبره اینجا؟! خانم شفیعی این همسرت بود؟!

اخمام توی هم شد و گفتم:

-فعلا وقـت این حرفا نیـست...ماری عزیزم بیا بریم...

بـا تموم خوشی اون هفـته ای که با ماری بودم تموم شد اون قدر تو اون هفته روز و شب و حرفه ای کار کردیم که حس میکردم بروسلیی جکی جانی چیزی شدم! رامتین اومده بود دنبالم و دوست نداشتم از ماری جدا شم.. حس میکردم از سایه بیشتر رفیقم بوده و دوسش دارم! تنها کسی که بهش یه حس وابستگی پیدا کردم همین ماریانا بود اما رامتین... میشد گفت عین برادرم دوستش داشتم مرد خوبی بود...اما حد و حدودمون رو رعایت می کردم. نفسی عمیق کشیدم و محکم بغلش کردم نوید هم بدجور باهام دوست شده بود و بهم خاله می گفت! تو خوابم نمیدیدم که خاله بشم یه روز! ماری از بغلم بیرون اومد و زد روی شونم:

-این مدت بودنت بهترین روزای زندگیم بود آرامش... قول میدی بعد انجام عملیاتت برگردی پیشم؟!

-اگه زنده موندم معلومه که میایم پیشت دلم واست تنگ میشه ماری... تاحالا دوستی مثل تو نداشتم یا بهتر بگم اصلا دوستی نداشتم...

لبخندی بهم زد و چیزی نگفت... با صدای رامتین به خودم اومدم و سوار ماشینش شدم... چشمام رو برای ماری باز و بسته کردم و از اونجا دور شدیم... نفسی عمیق کشیدم... چشمام رو بستم و رامتیـن گفت:

-این چند روز رو باید حسـابی تیر اندازی کار کنی! یه چند تا تست کاراته هم ازت میگیرم... آماده شده باشی.. باید کارت رو کم کم شروع کنی آرامش.. با خاطر ماریانا از یک ماه به یک هفته تغییر کرد و میدونم تو این یه هفته شب و روزت تمرین بوده اما باید آماده بشی!

بادی به غبغب انداختم و لبم رو کج و لوچ کردم:

-میدونـــم! ولی نمیدونم ای همه اشتیاق واسه نابودیه آدریـن رادمهر چیه...

-اشتیاق داری؟!

-شدیـد!

خندید و یه تای ابروش رو پروند بالا....:

-خیلیا اشتیاق داشتن و دیگه برنگشتن.. خواهشا تو یکی از اونا نبـاش...

-بابا آخه من خرم بیام به یه آدم پست فطرت حس پیدا کنم؟!

-اگه ظاهر بین باشی شک نکن پیدا میکنی..

-مهم اینجاست که نیسـتم...

romangram.com | @romangram_com