#دل_من_دل_تو_پارت_105
-من با شما کاری ندارم آقای محترم... بفرما برو بیرون...
آب دهنم رو قورت دادم:
-من میرم توی اتاق راحت باشین...
-نرو آرامش جونم ایشون الان میرن بیرون...
وحید غرید:
-راجبِ نوید ماریانا ! پس خفه شو بزار من حرف بزنم !
ماریانا خفه شد و زل زد توی چشمای وحید:
-.نوید؟! چه بلایی سر بچم اومده؟!
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق... ای خدا میشه من جایی برم که توش پر مشکلات نباشه؟؟! توی اتاق بودم اما راحت حرفاشون رو میشنیدم...:
-بشین باید راجبش حرف بزنیم..
دیگه صدایی نیومد انگار رفته بودن بشینن.. صدای نگران ماری بود:
-خب؟!
-نوید این چند وقته خیلی عجیب شده بود فهمیدم تورو میخواد خواستم بیارمش پیش تو اما قبول نکرد اون بچه نه منو میخواست نه تو رو نمیدونستم چش شده... اینقدر تو این مدت درساش افت داشت که ترسیدم بلایی سر روانش اومده باشه فوری بردمش پیش یه روانپزشک... ماریانا اون بچه تورو میخواد در کنار من!... اشکال داره یه مدت پیش تو باشه؟! منم بهش سر میزنم تو این مدت... ماریانا... اون بچه از دست میره اگه قبول نکنـی... من هرکـاری از دستم بر بیاد واسه نوید میکنم ماریانا حتی اگه مجبور باشم یه مدت رو کنار تو باشم میدونی چقدر نوید رو دوست دارم...
نفسی عمیق کشیدم... عجب هر جا من میرم یه بختک میوفته هموجا! پوزخندی نشست روی لبم این بار ماریانا بود که حرف میزد:
-معلومه! من از خدامه نوید بیاد پیشه من...
-ولی... نباید بری سر کار تموم مدت باید فکرتو بزاری واسه نوید...
-باشه مهم نیـست..
-خرجتونم تو این مدت خودم میدم مهم نیست فقط نرو سر کار!
romangram.com | @romangram_com