#دل_من_دل_تو_پارت_103


-نه مهم نیست حالا بعداً شاید برات تعریف کردم...

سری تکون دادم و حس کردم بغض توی گلوش رو به زور داره پایین میده... دلیل کارش رو نفهمیدم گفت همسرم بود نگفت هست! این حرفش نشون میده یه داستانی پشتشه! نفسی عمیق کـشیدم لازانیاهای خوش بو رو گذاشتیم روی میز... رو به روی هم نشستیم عادتم بود اول از همه بسم الله بگیرم! بعد شروع کردیم به خوردن ولی ماریانا ساکت شده بود از کار خودم ناراحت بودم... کاش نمیپرسیدم ازش... بعد خوردن شام خوشمزه همه رو جمع کردمو طبق معمول به در خواست خودم ، خودم ظرف ها رو شستم!نشسته بود روی مبل و به عکسا خیره شده بود قطرات اشک از روی گونهاش میچکید،ای بابا عجب غلطی کردم! نشستم کنارشو بی اراده بغلش کردم.. بعضی اوقات نمیتونستم مهربونیام رو دریغ کنم... انگار منتظر همین بود نمیدونم چه دردی توی وجودش باعث میشد اینجوری گریه کنه... آروم اشک میریخـت... آروم گفتم:

-ببخشید ماری اصلا نمیخواستم اینجوری دپرست کنم...

سرش رو از روی شونم برداشت چشمای وحشیش قرمز بود:

-نه... این گریها کار هر شبه منه....

آروم گفتم:

-فوت شدن؟!

پوزخندی زد:

-کاش مرده بود!

چشمام گرد شد! آهی کشیـد...:

-خیلی دوست دارم یه نفر رو وارد راز زندگیم کنم... یه نفری که دهنش قرص باشه... آرامش؟! میشه اون یه نفر تو باشی؟!

-البته... من تاحالا هیچ وقت به کسی خیانت نکردم اما خیانت خیلی دیدم...

پوزخندی زد:

-پس لنگه ی خودمی...

قاب عکس کناری رو که شوهرش بود رو برداشت کنار شوهرش یه پسره بود... گفتم:

-اون پسره...

-پسرمه...

چشمام گرد شد:

romangram.com | @romangram_com