#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_52




هر سه داخل شدند که کیان گفت:عمو و زن عمو کجان؟



-رفتن خونه آقای کریمی،دوست دایی دعوتشون کرده بود من بیتا اومد نرفتم.



آلما از آنها جدا شد و به آشپزخانه رفت.بشقابی اضافه برای کیان نهاد و آنها را صدا زد.ناهار در میان شوخی و خنده



های کیان گذشت.بعد از ناهار هر سه به سالن برگشتند.آلما پرسید:چرا شقایق نیومد؟



-اونم مثل تو که بیتا اومده بود چند تا از دوستای دوره دانشجویش اومده بودن نتونست بیاد.حالا خانوم خانوما تو کی



قدم رنجه می کنی میای خونه ما؟



آلما با لبخند گفت:همین امشب چطوره؟



کیان گفت:عالیه چی بهتر از این؟!



کیان روبه سیما گفت:من تا حالا شما رو ندیده بودم.



سیما لبخند بانمکی زد و گفت:ما 2 ماهی میشه همسایه شدیم.



کیان با لبخند گفت:آخه این خانوم خانوما زیاد با کسی دوست نمیشه.غیر بیتا که نکیسا همیشه بهش میگه زبون دراز.



نام نکیسا اخم های آلما را درهم کرد.چقدر احساس دلتنگی می کرد! آهی کشید و به فکر فرو رفت.آنقدر که متوجه



سیما و کیان که چندین بار صدایش زدند نشد.یک لحظه به خود آمد و گفت:چی گفتین؟



سیما گفت:کجای دختر؟حنجره منو آقا کیان پاره شد از بس صدات کردیم.



-ببخشید حواسم نبود حالا چی شده؟



کیان گفت:پایه ای عصر منو تو سیما خانوم و شقایق بریم کنار دریا؟



آلما لبخند زد و گفت:نیکی و پرسش؟



-پس حله بزار به شقایق خبر بدم نره مطب.



همان موقع گوشی را برداشت بعد از مختصر حرف زدن لبخند زد و گفت:اینم از شقایق.



سیما با خوشحالی گفت:عالی شد.دلم لک زده بود دسته جمعی برم دریا.



کیان دستانش را بهم کوبید و گفت:پس پاشید وسایلو آماده کنین.



آلما متعجب پرسید:کدوم وسایل؟!



کیان نیش خندی زد و گفت:نکته انحرافی بیرون رفتنمون بود.



آلما با خنده گفت:خدا شفات بده کیان.



کیان دستانش را به سوی بالا گرفت و گفت:الهی آمین.



*********



هوای دلچسپ بهاری،ساحل آرام،غروب قرمز رنگ خورشید آلما را به خلسه برد.چقدر دلش می خواست فقط یک بار



در این فضای معطر عاشقانه نکیسا را در کنارش داشت.اما واقعیت چون خنجری به قلبش فشار می آورد.مثل همه ی



هیچ وقتها...چشم از غروب دل انگیز خورشید گرفت و به بقیه که شاد و خندان مشغول تخمه خوردن و حرف زدن



بودند نگاه کرد و در دل آرزو کرد که ای کاش می توانست دمی مانند آنها می بود.و افکار نکیسا،عشق نکیسا،بودنهای



نکیسا و هر چیزی که به او مربوط می شد .آزارش نمی داد.اما برای آنکه در آن جمع احساس غریبگی نکند همرنگ



آنها شد.خندید و حرف زد اما نه از ته دل.تمام دلش در تکاپو بود.هیچ خبری از نکیسا نداشت.و این موضوع به شدت



آزارش می داد.همیشه از ماموریت رفتن های نکیسا بدش می آمد.چون می ترسید بلایی سرش بیاید.هر چند این تجربه



را داشت و نکیسا در یکی از ماموریت هایش وقتی برگشت که یکی از دستهایش شکسته بود.با یادآوری این موضوع



ترسش بیشتر شد.اما باز هم به روی خود نیاورد و به بقیه گوش داد....شام را کنار دریا خوردند و برگشتند.کیان اول



سیما را رساند و بعد آلما و شقایق را به خانه خودشان برد.آلما با ظاهری آرام اما درونی پر از استرس به اتاق شقایق



رفت و تا نیمه های شب به نکیسا فک کرد تا بلاخره خوابش برد.




romangram.com | @romangram_com