#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_45
بهنام با تعجب گفت:تو این هوای سرد؟
فرزانه مشتاقانه گفت:منم موافقم.یه بستنی کاکائویی خیلی می چسپه.آلما
تو چی؟
آلما که مانند دختر عموهایش بود از این پیشنهاد استقبال کرد.بهنام برای همگی بستنی سفارش داد.5 تا بستنی قیفی
گرفت و به دست همگی داد.بهروز گفت:اینم ه*و*س بستنی فرشته خانم.
فرشته پشت چشمی نازک کرد و گفت:نه که جنبعالی بدت اومد؟
آلما با لبخند به کل کل های آنها نگاه کرد.از این جمع خیلی خوشش می آمد.احساس راحتی می کرد.حتی یک لحظه هم
لبخند از لبش دور نمی شد.شاد بود اما همین که لحظه ایی از جمع دور می شد خصوصا شبها که می خوابید نکیسا با
همه هبیتش جلویش خودنمایی می کرد.و نمی گذاشت آلما او را فراموش کند.در این یک هفته که به اصفهان آمده بود
به شدت احساس دلتنگی برایش می کرد.اما حتی یک بار هم از زن داییش سراغش را نگرفت.بهروز به چهره متفکر
آلما نگریست.با چند گام بلند در کنارش قرار گرفت به آرامی گفت:خیلی تو فکرین آلما خانم.
آلما با شنیدن صدایش جا خورد.بهروز گفت:ترسوندمتون؟
آلما نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:درسته تو فکر بودم،نفهمیدم کی اومدین یهو ترسیدم.
-پس یه عذرخواهی بدهکارم.
آلما با عجله گفت:نه،نه اصلا مهم نیست.
بهروز از دیدن دست پاچگیش لبخند زد و گفت:پس بگید چه چیزی اینقد ذهنتونو درگیر کرده؟
آلما به بستنی آب شده اش نگاه کرد و گفت:اینم مهم نیست.
-پس چی مهمه؟
آلما به جلویش خیره شد و گفت:نمی دونم،هیچی نمی فهمم
-انگار چیزی یا کسی آزارتون میده.
-شاید اما هر چی که هست نمی فهممش،گیجم
بهروز با دقت و کنجکاوی به او نگریست و گفت:می تونم کمکتون کنم؟
لبخندی کمرنگ روی لبهای آلما نشست و گفت:نه ممنون.فقط خودم می تونم به خودم کمک کنم.
بهروز هم متعاقبا لبخد زد و گفت:خوشحال میشم به عنوان یه هم صحبت روم حساب کنین.
آلما لبخندی ملیح زد و گفت:ممنونم
بهنام و فرزانه که جلوتر از بقیه بودند به سوی عقب برگشتند.بهنام گفت:بچه ها برگردیم از 12 شب گذشته
بهروز تایید کرد:آره برگردیم همه حسابی خسته ایم
این بار فرشته بدون هیچ اعتراضی با بقیه همراهی کرد و به خانه بازگشتند.
************
نگاهی به اسم نکیسا که روی گوشیش خودنمایی می کرد کرد.دلش می خواست دکمه تماس را بزند و حال او را بپرسد
اما غرورش اجازه نمی داد این کار را بکند.از طرفی معتقد بود که نکیسا در تمام این 8 روز که به اصفهان آمده بود
یک بار هم حالش را نپرسیده بود.پس چرا او باید خود را کوچک می کرد و به او زنگ می زد؟ که چه بشود؟ اما از
طرفی قلبش سخت بی تاب بود.برای شنیدن صدا و نفسهایش یک لحظه آرام نمی گرفت.گوشی را روی تخت پرت
کرد.کلافه ناخانهایش را کف دستش فشرد از درد صورتش جمع شد.نالید:خدایا!
در همین حین گوشیش زنگ خورد.بی میل گوشیش را برداشت.اما با دیدن اسم کیان لبخندی روی لبهایش
نشست.گوشی را جواب داد:الو کیان!
-سلام بی معرفت،رفتی حاجی حاجی مکه؟نگفتی یکی هست دلتنگ میشه؟
آلما با لبخند گفت:سلام بامعرفت.چطوری؟تو اگه دلتنگ بودی خب یه زنگ می زدی.
romangram.com | @romangram_com