#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_19
بیتا سرش را تکان داد و سوار شد و پشت سر بهزاد حرکت کرد.بهزاد با سرعت خود را به بیمارستان رساند.آلما را ب*غ*ل کرد و به ارژانس برد.همان جا او را
بستری کردند که بیتا رسید و پرسید:بهزاد چی شد؟
-دکتر گفت چیز مهمی نیست.انگار بهش شوک وارد شده ضعف کرده.بهوش اومد می بریمش.بهتره به خانواده ش خبر بدی.
بیتا فورا گفت:نه آلما به خونواده ش گفته چند روز پیش من می مونه.اونا نفهمن بهتره نگران میشن.بعدم مگه نگفتی دکتر گفته چیز مهمی نیست؟ پس
لزومی نداره اونا بفهمن.
بهزاد شانه اش را بالا انداخت و گفت:دست خودت من کاری ندارم.
بیتا بالای سر آلما رفت.صورت زیبای آلما رنگ پریده و رنجور بود.دستی به صورت مهتابیش کشید و زیر لب گفت:چقد اذیتت کرده که این بلا رو سر خودت
آوردی؟ چرا اینقد زجرت میده؟ آخه این چه نفرتیه که اون داره؟ و داره تو رو نابود می کنه آجی عزیزم؟
بیتا آهی کشید و به بهزاد که به چهارچوب در تکیه داده بود کرد و گفت:حقش نیست که اینقد آزار ببینه.آلما سختی زیادی کشیده نباید اینجوری باهاش رفتار
بشه.
بهزاد تکیه اش را از دیوار برداشت و به سوی تخت آمد.کنار تخت ایستاد و به آلما نگریست و گفت:واقعا کسی هست که فرشته به این زیبایی رو آزار بده؟
-آره هست ای کاش نبود.
بهزاد به چهره آلما دقبق شد.چه چهره زیبا و دلنشینی داشت..او بارها و بارها آلما را در خانه شان دیده بود.اما هیچوقت به او آنچنان توجه نداشت.ولی الان
که در یک قدمیش بود اعتراف می کرد که او واقعا زیباست.چهره معصوم و ملیحش به دل می نشست..بیتا متعجب به خیرگی بهزاد او را صدا زد:بهزاد!
بهزاد یک باره به خودش آمد برگشت به بیتا نگاه کرد و گفت:چی شده؟
-زیادی خیره شدی مگه تا حالا ندیدیش؟ تو همیشه می بینیش
لبخندی کمرنگ روی لبهای بهزاد نشست و گفت:به رنگ پریدگیش نگاه می کنم به پژمردگیش.
بیتا نگاهش را به آلما دوخت و گفت:پژمرده نبود پژمرده ش کردن.
-کیا؟
-کیا نه...کی؟
بهزاد کنجکاو منتظر شد تا بیتا ادامه دهد.اما بیتا ساکت شد و می دانست این سکوت یعنی حرفش ادامه ندارد.با تکانی که آلما خورد بیتا سراسیمه به
سویش نیم خیز شد.آلما چشمانش را باز کرد که بیتا با خوشحالی گفت:
-آجی جونم به هوش اومدی؟ قربونت برم.
آلما با تعجب گفت:کجام بیتا؟مگه نگفتم منو ببر خونتون؟
بهزاد تک سرفه ایی کرد.تا حضورش را اعلام کرد.آلما به سوی بهزاد سرچرخاند که بهزاد گفت:
-آلما خانم حالتون بد بود گفتیم بیاریمتون اینجا.الان که بهوش اومدین می تونیم بریم.
آلما با شرمندگی به بهزاد نگاه کرد و بلند شد و گفت:ببخشید تو زحمت افتادین.
بیتا کمکش کرد تا از تخت بلند شد و گفت:کم چرت بگو دختر.
بهزاد گفت:من با ماشین آلما خانم میرم خونه.بیتا شماهم با ماشین من بیاین.
بیتا سرش را تکان داد.سویچ را از بهزاد گرفت و سویچ اتومبیل آلما را داد و با آلما بیرون رفت.بهزاد زودتر از آنها رفت.با بیمارستان تسویه کرد و جلوتر از آنها
رفت.بیتا و آلما هم پشت سرش به خانه رسیدند.آلما به زور با پدر و مادر بیتا سلام و احوالپرسی کرد و به اتاق بیتا رفت.روی تخت دراز کشید.بیتا پتو را رویش
کشید لبه ی تخت نشست و گفت:چی شده آلما؟
بغض باز هم سد راه گلویش شد.ناخودآگاه اشک هایش جاری شد و گفت:همه چیز بهم خورد.دیگه نامزدی در کار نیست.جدا شدیم.
بیتا متحیرانه گفت:چطوری؟
آلما با هق هق گفت:خودم صداشو شنیدم که داشت به دایی می گفت دوسم نداره.بیتا با نفرت می گفت دوسم نداره.ازم متنفره .بیتا متنفره.
بیتا دست آلما را نوازش کرد و گفت:آروم باش عزیزم
-یواشگی صداشونو شنیدم.دایی داشت مجبورش می کرد که منو تحمل کنه.تا من نرنجم اما نفهمید که با این تصمیم من بدترین ضربه رو خوردم.شکستم
خرد شدم.کسی دلش برام نسوخت.کسی قلبمو ندید،بیتا داغونم.خیلی داغونم.کم آوردم،به تمام معنا شکست خوردم.
romangram.com | @romangram_com